یادداشت علیرضا نوریان

        قصه زندگی شهدای زیادی را شنیده‌ام. سخت‌کوش و مبارز بوده‌اند. با تقوا بوده‌اند. قبل از انقلاب با رژیم طاغوت مبارزه می‌کردند و با شروع جنگ خود را وقف جهاد در راه خدا کرده‌اند. شهدا معمولا در اینجای قصه و در اوج ایثار، خداحافظی می‌کنند.<br><br>شهید همدانی همین گذشته را داشته و زنده مانده. او از آسمان جبهه برمی‌گردد به زمین این دنیا. درجه می‌گیرد، مقام می‌گیرد، بچه‌هایش را بزرگ می‌کند، ازدواج کردنشان را می‌بیند، بیماری و مرگ عزیزانش را می‌بیند، صندوق قرض الحسنه تاسیس می‌کند و حتی مورد تهمت و نفرت قرار می‌گیرد. شهید همدانی در انجام این کارها هم جهاد می‌کند. او مبارزی است که از رفقای شهیدش جا مانده و از دست دادن نعمت‌های شیرین جوانی را تجربه می‌کند.<br><br>به نظر من فرار از راحت‌طلبی و رفاه، تحمل حرف‌های مردم و نفس کشیدن در فضای آلوده سیاسی، سخت‌تر است از یورش بردن به سمت دشمن در کنار بنده‌های برگزیده خدا.<br><br>همسر شهید همدانی هم سال‌ها صبر و مجاهده می‌کند. او چند فرزند را با حداقل امکانات مادی، بزرگ می‌کند. در شهرهایی زندگی می‌کند که گاهی هر روز موشک‌باران می‌شوند و همیشه آماده است که خبر مجروحیت یا شهادت پدر فرزندانش را بشنود. در آخر هم، شهید همدانی خیلی شفاف به او و دیگر عزیزانش می‌گوید که قرار است شهید شود؛ دقیقا چند روز قبل از شهادت.<br><br>دل‌تنگ هستم برای آن روزها. راوی این کتاب یاد می‌کند از یک بازاری متمول در اوایل دوران جنگ تحمیلی که تا مدت‌ها حقوق بچه‌های سپاه را از جیب خودش می‌داده و اینکه بعضی از افراد مجرد، اصلا حقوق نمی‌گرفتند و حتی کمک مالی هم می‌کردند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.