یادداشت روژان صادقی
1403/3/19
امسال من برای اولین بار عاشق شدم. با وجود اینکه ۲۱ سالمه، تا قبل از امسال هیچوقت نمیتونستم حس شخصیتهای عاشق کتابهایی که میخوندم رو درک کنم. چون تا به حال عاشق نشده بودم. روی کاغذ، میدونستم حس عشق چیه، شکست عشقی چجوریه، چه symptom هایی قراره داشته باشم و چجوری باید move on کنم ولی تجربه دست اول، نه خب نداشتم! امسال عاشق شدم، توی عشقم شکست خوردم، ساعتهای زیادی زیر دوش حموم، زیر بالش، توی دستشویی سرکار و پشت تلفن با دوستام گریه کردم. گذشت و اون زخم التیام پیدا کرد. ولی چیزی که برای من حل نشد، حس سردرگمی و سوال "چرا" بود. چرا اون آدم؟ چرا اون رفتار؟ چرا اون حس؟ و فکر میکردم من تنها آدمی هستم که همچین حسی رو تجربه کرده و همچین سوالاتی از خودش پرسیده. تا اینکه این کتاب رو خوندم. الیف باتومان انگار این کتاب رو برای من نوشته بود. برای روژانی که اولین تجربش از عشق براش تلخ بوده. روژانی که آدم عجیبی سر راهش قرار گرفته. روژانی که سردرگم بوده. و روژانی که از خودش و اون آدم متنفر شده. به قدری این کتاب برای من بود که اگه اسم "روژان" رو با اسم شخصیت اول کتاب عوض میکردم باز هم جملههام معنی میدادن. سلین توی سال اولش در هاروارد اتفاقاتی رو گذروند که من چند ماه اخیر باهاشون دست و پنجه نرم کردم. و موقع خوندن تک به تک جملاتش حس میکردم من و سلین نشستیم پیش همدیگه و داریم برای هم از عشقی حرف میزنیم که برامون عزیز و محترم بوده. از آدمی که فکر میکنیم دیگه مثلشو نمیتونیم پیدا کنیم و از تجربیاتی که دیگه مثلشو نمیتونیم داشته باشیم. برای همین این کتاب هم ميره توی شلف right books and the right time، که دوباره بهم یادآوری شه کتابها همیشه و تا ابد برای من بهترین پناه هستن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.