یادداشت سپیده اسکندری

        

این رمان رو به پیشنهاد یک دوست کتابخوان شروع کردم، با اینکه اهل خوندن رمان ایرانی معاصر نیستم مگر چند نویسنده نظیر مندنی‌پور،جولایی، و... بگذریم. داستان به دلم ننشست، شاید چون بعد از خوندن این همه شاهکار خواندن یک رمان متوسط رو به پایین بلحاظ نوشتار و نوع روایت و سادگی متن دلسردم کرد. گرچه محتوا می‌تونست کمک کنه نویسنده بهتر و قوی‌تر ظاهر بشه، اما نبود فضاسازی دقیق، کمبود پردازش روانکاوانه افراد مهم در این رمان، عدم شخصیت پردازی قوی که در قهرمان داستان بیشتر نمود داره، بطوریکه ما نمی‌دونیم کیه و از کجا اومده و علت «عذاب وجدانش»چیه. حتی درونیات فرد، و احساس ترسی که باید بشکلی ویژه به اون پرداخته بشه با وجود قطعیتش تحولی نداره و همواره با یک قهرمان خونسرد مواجهیم. یعنی تضاد بین درون فرد و ظاهرش که البته هنرمندانه نیست، بلکه نشانه ضعف نویسنده در پرداختن به اوست، گویا خود شخصیت هم رفته‌رفته سنگ شده. روایت داستان بیشتر حالت گزارش‌گونه دارد و به خواننده مجال تفکر نمی‌ده تا خودش ادامه ماجرا رو حدس بزنه، انگار صرفا در حال پر کردن صفحات یک روزنامه است. اینجاست که جمله کافکا در ذهنم بازتاب گسترده‌ای دارد: اگر کتابی که میخوانیم با وارد کردن ضربه‌ای به سرمان ما را بیدار نکند، اصلا چرا می‌خوانیمش؟ حکایت سنگ اقبال دقیقا همین است. تنها جنبه مثبت کتاب از دید من آگاهی به یک رسم خرافه بود و البته جایی که نویسنده زیرکانه اشاره کرد ملت، مردم و توده با خرافه حتی اگر تاثیری نداشته باشد به آرامش می‌رسند. همان افیون توده‌های معروف مارکس به شکلی دیگر. و یک جمله کوتاه کتاب: این مردم افسانه و دروغ را دوست دارند. کتاب رو به هیچ کتابخوان حرفه‌ای پیشنهاد نمیدهم

      
10

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.