یادداشت فاطمه شاهواری
1402/5/25
3.4
6
داستان از این قراره که پسر خانواده تتها، ژولا، که سربازه و در جنگه، یه نامه نوشت به خانوادهاش که آقا سرگرد مافوق من، سرگرد وارّو، قبول کرده که برای استراحت و تمدد اعصاب، بیاد روستا و یه چند روز مهمونتون بشه، فقط توروخدا حواستون باشه که ایشون خیلی آدم مهمیه، خیلی هم آدم حساسیه، خلاصه که مراقب باشید بدبخت نشم:). حالا دیگه نگم براتون این تتها چیکار میکنن و خونه رو مثل دسته گل میکنن که سرگرد تشریف بیاورند... از حساسیتهای سرگردِ مهمان اینکه همشون حواسشون هست که خونه بو نده، و از همه مهمتر اینکه شبها ایشون نمیخوابن:)))) باید سرگرمشون کنن! تتها نمیدونستن که جنون سرگرد ته نداره، نمیدونستن که پسر دلبندشان در جبههها کشته شده، با این حال.... مهمون رو مخ و ناخوانده همین سرگرد بود:) واقعا از دستش حرص میخوردم یه جورایی. 🤦🏼♀️ و یاد تعارف کردن در فرهنگ ایرانیها هم افتادم، جالب بود که مجارستانیها هم اینجوری بودن😬😂 پستچیشون هم منو یاد پستچی محل خودمون انداخت که همه بستههای منو باز و پاره میکنه و تحویل میده البته که این پستچی کتاب دوزش خیلی بیشتر بود😒🥴 خیلی کتاب باحالی بود. خیلی کوتاه و خوشخوان، مناسب برای حال ریدینگ اسلامپی، برای کسانی که تازه میخوان کتاب بخونن، برای کسانی که کتاب میخوندن و الان نمیخونن. خیلی بامزه بود و یه جاهاییش واقعا من اینجوری میشدم😮، میخندیدم و حرص میخوردم. کتاب رو فکر کنم یک ساعته در نیمهشب 25مرداد1402 خوندم و خیلی باحال بود. جمعه 27ام هم در باشگاه کتابخوانی چشمه، یک نشست حضوری برای این کتاب داریم. 😻😻
(0/1000)
1402/5/27
0