یادداشت h.boodaghi
14 ساعت پیش
«جای خالی سلوچ» را که خواندم، حس کردم این نبودن، فقط نبودِ یک مرد نیست، بلکه غیبتِ امید است که مثل گرد و خاک، آرام و بیصدا روی همهچیز مینشیند. مرگان را دیدم که با دستهای ترکخوردهاش خانه را نگه میداشت، مثل درختی که در باد میلرزد ولی نمیشکند. میان کلمات، بوی نان داغ و خاک بارانخورده و آههای فروخورده میآمد. این کتاب برایم نه فقط داستان، که مرثیهای بود برای آدمهایی که هر روز در سکوت، با جای خالیهایشان زندگی میکنند.😔😔😔
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.