یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1403/12/29

"حالا که خودم را بخشیده ام یادبودهای او فقط موجب لبخند میشوند." وقتی این جمله که آخرین جملۀ کتاب بود رو خوندم...سرشار از احساسات مختلف بودم... داستان راجع به زنی به نام کنا هست که پنج سال پیش در یک حادثۀ رانندگی به طور غیر عمد باعث مرگ نامزدش «اسکاتی» میشه و بعد به جرم قتل غیر عمد به زندان میره و این درحالیه که اون باردار بوده ... حضانت دخترش «دیم» رو به پدر و مادر اسکاتی میدن و اون پنج سال به امید اینکه بتونه دخترش رو ببینه دووم میاره... ولی وقتی به شهری که دخترش زندگی میکنه میره با دوست صمیمی اسکاتی «لجر» آشنا میشه و هر دو عاشق هم میشن... ولی وقتی لجر میفهمه که این زن غمگین همون قاتل صمیمی ترین برادر دوستشه...خب...تازه داستان اونجا شروع میشه... باید بگم که ممکنه هر کسی از این کتاب خوشش نیاد و با سلیق همۀ جور نباشه... ولی من به شدت عاشق قلم این نویسنده شدم و مطمئنا سراغ آثار دیگه اش هم میرم. و در پایان اگه میخواهید یک کتاب درام، عاشقانه و کمی غم انگیز بخونید یاد او میتونه یکی از گزینه هاتون باشه:) پ ن: ممکنه بعضی از افراد از کشش کتاب خوش شون نیاد ولی از نظر من نویسنده الکی داستان رو کش نداده بود (البته این نظر منه.) بماند به یادگار از آخرین روز 403...)
(0/1000)
نظرات
1403/12/30
اگه میخوای از کالین هوور بخونی ما تمامش میکنیم و جلد دومش ما شروعش میکنیم رو بخون
2
0
𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1403/12/30
0