یادداشت نوید نظری
1404/5/5

سفری در مرز حیات و ممات واگویهای بر جلد نخستِ نفوس مرده نیکلای گوگول گهگاه برای شناختن یک ملت، نیازی به انبوه دفاتر تاریخ و رسالههای جامعهشناسی نیست؛ بسندهست با نگاهی ژرف، سر در کتابی فروبری که در آن، مردی به خرید و فروش مردگان سرگرم است و زندهها را در ردیف اموال دفاتر مالیاتی جاخوش کردهاند. نفوس مرده، تنها نام رمانی نیست؛ آیینهایست تیره از روحی که سترده شده و کالبدی بیجان که صلیب محنتبار سرنوشت را به دوش میکشد. نیکلای گوگول، آن شنلدار نغزاندیش، نویسندهای که لبخندش از زهر گدازندهتر است و قلمش از شمشیر تیزتر، در این اثر نه روایت مینگارد، که مرثیهای میسراید بر پیکر اجتماعی که پیش از مرگ تن، جان سپرده شده. تلختر آنکه بازار مکارهای بهر خرید و فروش آن برپاست و فریاد پردهدر بردهداران به هواست. آغاز از هیچ، سقوط به تهیمرگی همهچیز با ورود مردی ناشناخته به شهری فراموششده رقم میخورد. چیچیکوف، نه قهرمان است، نه پتیاره، نه عاشق، نه حاکم. او مردیست خوشسیما اما بیریشه، آراسته به کلام و تهی از معنا، نقشهای غریب در سر پرورانده؛ خرید رعایای مرده؛ آنان که در فاصلهی میان دو سرشماری، دیده از جهان فروبستهاند اما در دفتر و دیوان، هنوز زندهاند. در این طرح تلخ و تماشایی، قانون، مرگ را نیز به معامله کشیده است؛ مردهای که از کف رفته، اما هنوز در کف ملاکان رهین آز و ثروت و سند شرافت است. چیچیکوف این مردگان را از ملاکان میستاند، و بدین حیله، در پی دریافت وام و شأن اجتماعیست. در این دگرگونی وهمبار، مرگ، نه پایان، که ابزاریست برای صعود به زینههای قدرت و زر. مردی با لب خندان و تهیشده از معنا در روان چیچیکوف، این چهرهی بیریشه، نه به سلوک عشق پایبند است، نه در راه عدل گام مینهد، نه با شور سخن میگوید و نه بر مرز رذالت فرو میغلتد؛ او تنها صورتکی خندان است بر تهیکالبدی بیمرام. واژگان را میآراید، دستی به سینه مینهد، لبخندی میزند، اما در درون، اخگری نیفروخت و در برون گوهری نسود. او همان مردیست که نه برای بودن، که برای وانمودن به بودن میزید. گوگول، این پیکر تهی را نه با قهر، که با اندوهی ساکت و سنگین به تصویر میکشد؛ گویی ساحریاست در جامه حکما که بر پیکر جامعه خویش غمنامه کولیان خندان لب را میخواند. مردمانی برای ستردن، نی برای ستودن زمیندارانی که چیچیکوف به دیدارشان میرود، همگی سایههایی فروافتاده از روح ملتی بیمارند؛مانیلوف، مردی که در خیال غنوده و از واقعیت گریزان است؛ نوزدریوف، قماربازی گزافهگو که با هر باد میرقصد؛ سوباکویچ، که زمخت و زمینیست، اما سود را نیک میشناسد؛ و پلیوشکین، که خسیس است و گرفتار مالیخولیای تلنبار کردن. گوگول با چیرهدستی حکیمی روایتگر، تکتک اینان را با نگاهی دقیق میکاود، اما هیچیک از آنان بهراستی زنده نیستند. همگی نفوسی مردهاند؛ پیش از آنکه جسمشان بپژمرد، جانشان بفرساید. مردگان در مغاک، خاک کاویدند و زندهگان بر زمین نمناک، سکه کوبیدند. در جهان گوگول، انسان دیگر انسان نیست؛ شمارهایست در دفتر دیوان، مالیاتیست در سامانه، و وثیقهای برای وام و منزلت. چیچیکوف با همین بازی سهمناک، مردگان را میخرد؛ نه برای گورستان، که برای دفتر و دارایی. او از میان استخوانهای بیصدا، سرمایه برمیچیند. کارگر تا واپسین دم استثمار میشود، و حتی پس از سپردن جان، هنوز سرمایهای سودآور میماند. گوگول این هزل تلخ را در لفافهای از طنز نرم میپیچد، اما زهرش در جان خواننده آرام آرام جاریست. پلشتی در سیمای جامعه؛ از رخوت مردمان تا پوسیدگی سنگها اگر بخواهی «نفوس مرده» را نه داستان، که آینهای بدانی، آنگاه چهرهای که در آن مینگری، نه فقط چهرهی چیچیکوف، که تمام جامعهایست که از مردم تا معماریاش، در پلشتی فروغلتیده است. در کوچههای مهآلود، دیوارهایی هست که زمانی آراسته بودهاند و اکنون، گچشان ریخته، پنجرههاشان شکسته، و سقفهاشان بوی نم و فراموشی میدهد. همانگونه که در کالبد خانهها شکوهی نمانده، در پیکر مردمان نیز روحی برنخاسته. از طمع زمینداران تا کرختی مردم، از خندههای دروغین تا مهمانیهای بیروح، همهچیز یادآور جامعهایست که نه رو به مرگ، که در مرگ پیچیده است. کلیسا فسرده، حکومت فسانه، مردمانی در خویش فرسوده در سراسر این روایت، کلیسا هست، اما صدایی از او برنمیخیزد. صدایی که باید آسمانی باشد، در زمین غایب است. حکومت، بستر فساد است، نه حافظ عدالت. و مردمی که باید روشنگر باشند، در ظلمت کرختی و خودفریبی لنگر انداختهاند. این سهضلعی خاموش؛ دین بیخروش، دولت بیخویش، و ملت بیخواهش، سازندهی جهانیست که در آن، نفوس مرده تنها واژه حقوقی نیست؛ واقعیتیست زیستهشده. خندهای که در آن گریه نهفته است طنز گوگول، طنازی نیست؛ گریهایست که جامه خنده پوشیده است. لحظهای که چیچیکوف سند رعایای مرده را امضا میکند، لبها به خنده وا میشود، اما چشمها تر میگردند. اینجا طنز نه برای خندیدن، که برای بیدار شدن است. خندهای که خواننده را از خواب غفلت برمیکشد، همانگونه که ناقوس، راهب را از تباهی رهایی میبخشد. نه فقط نویسنده، بلکه خشت نخست کاخ رمان روسی گوگول، با این اثر، نهفقط داستانی آفرید، که بنیاد رماننویسی نوین روس را استوار ساخت. داستایفسکی، روان پریشان انسان را در راه او کاوید، تولستوی ساختار اشرافیت را با همان نگاه شخم زد، و حتی کافکا، رد دیوانسالاری بیسروته را در هیاهوی چیچیکوف بازجست. او نه یک راوی، که نخستین سروشِ ادبیات مدرن روسی بود؛ آنکه آمد تا نغمهی مرگ را با آوای زندگی در هم آمیزد. پایان نیمهتمام؛ به اندازه یک جهان معنا گوگول هرگز جلد دوم این کتاب را به پایان نرساند. آن را سترد. شاید چون دیگر امیدی به بازگشت نمانده بود. شاید از بیم آنکه پایان، دروغین و آراسته شود. اما همین نیمهتمامی، بهکمال بیانگر سرگذشت ملتیست که در برزخ میان بودن و نبودن، تاب میخورد. در جهان گوگول، ما با قهرمانی آشنا نمیشویم، بلکه با آینهای. آینهای که چهرهی خود را در آن مینگریم، و در دل زمزمه میکنیم: من از زمره زندهگانم یا دسته مردگان؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.