یادداشت "死の天使"
1403/11/30
«آیدین حس کرد خیلی چیزها بوده که میبایست میگفته. میخواست که پدر آن همه سختگیر نباشد و به همان اورهان قناعت کند اما در آن راهرو نیمه تاریک ناگهان با رفتن پدر چنان سکوتی شد که آیدین خیال کرد ساعت دیواری از کار افتاده است.» نه... اگر واضح فکر کنم... نمیتونم نظری بدم. اصلا بیادبیه که آدم سادهای مثل من به همچین شاهکاری نظر بده... قبل از این یادداشت جایی خواندم که کسی کتاب را به آهنگی غمگین تشبیه کرده بود... ولی باید بگم این کتاب از اون هم شاهکار تره. یک هفته گذشته و من هنوز توی حال و هوای کتابم... عباس معروفی با قلمش شاهکار ساخته... توی کتاب داریم از زبون اورهان داستان متلاشی شدن زندگیش رو میشنویم... ولی واقعا متلاشی شدنه؟ نه... از بین رفتن موجودیت تک تک افرادی که خانواده با اونا زنده بوده... آیدین. یه پسر شیطون که بعد از اینکه خانواده طردش کرد کم کم از درون مرد... توی تنهایی غرق شد، فکر کرد... آنقدر فکر کرد که توی افکارش مرد. آیدا... آیدا بخواطر زن بودن کم کم از خانواده بیرون رفت و با یه آبادانی که از آیدا هم بدتر بود مرد... آیدین خودشو دار زد و یوسف.. یوسف از اول... زنده بود؟ نمیدونم... اون نه زنده بود نه مرده... از اول توی داستان زنده بود ولی مرده به حساب میومد. غمش حتی بعد از مرگ هم حس میشد... غم توی داستان بدجور حس میشه. غم...غم...غم. خانواده کم کم متلاشی میشه... سه تا پسر هر کدوم از بین میرن... از بزرگ به کوچک. سمفونی مردگان چیزی نیست که بشه توی قالب کلمات لمسش کرد... ولی یه موسیقی غمگین همونطور که توی یه یادداشت دیگه خوندم... بهترین وصف برای این شاهکاره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.