یادداشت شنتیا خدامی
1402/2/29
روزی که فردی به مدرسه می رود خانم ووشی می گوید قرار است یک نمایش عید شکرگزاری بر پا کنیم و خانم ووشی گفت فردا یک کلاه می اورم و نقش هایتان را علام می کنم برای فردا لحظه شماری می کردم ماکس سربه سرم می گذاشت و خانم ووشی گفت فردا ماکس اخرین نفر نقشش را بر می دارد شب شد وقضیه را برای مامان بابا تعریف کردم ودور میز می دویدم مامان گفت بشین اما پوره ی سیب زمینی ریخت رو ی پای بابا فردا صبح به مدرسه رفتم و خانم ووشی گفت ارام بشینید خانم ووشی نقش من را به من داد باز کردم دیدم بوقلمون امکان نداشت وقتی شب رسیدم خانه فقط رفتم اتاقم و فکر فرار زد به سرم بعد مامان امد و مرا منصرف کرد شب همان موقع پدر بزرگ زنگ زد و گفت با افتخار نمایش را اجرا کن وقتی فردا شد در کلاس امدم لباسم را بپوشم همه خندیدند فرار کردم قایم شدم اخر سر بیرون امدم اقای پندر گاست مرا به دفتر خود برد و چند تا نمایش را اجرا کردیم و اخر سر به نمایش رفتم و بهترین شکل نمایشم را اجرا کردم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.