یادداشت Emperor of the book

        این کتاب فقط یک داستان نبود.
 زخم بود. تاریکی بود. تپش قلبی که بین مرگ و عشق، بین بقا و نابودی، جا مانده بود.

وقتی شروعش کردم، فکر نمی‌کردم قراره تهِ وجودم بلرزه.
اما خیلی زود فهمیدم... توی این دنیا، به هیشکی نمی‌تونی اعتماد کنی.
نه به کسی که لبخند می‌زنه، نه به کسی که می‌گه باهاته، حتی نه به کسی که دوستش داری.
همه نقاب دارن. همه زخمی‌ان.
و تو باید توی این تاریکی، خودت رو پیدا کنی… یا نابود شی.

وینسنت...
لعنت به این اسمی که اشک میاره.
لعنت به پدری که بلد نبود «دوستت دارم» رو درست بگه... ولی تمام دنیاش دخترش بود.
مرگش...
یه مرگ معمولی نبود.
انگار قلب منم باهاش دفن شد.
انفجار بود. شکستن بود. تنهایی مطلق.
و من هنوز نمی‌تونم جلوی اشکام رو بگیرم وقتی یادش می‌افتم.

من گریه کردم.
نه فقط برای وینسنت،
برای تمام حرف های نا گفته اش،
برای تمام لحظه هایی که ساکت موند،
برای قلبی که شکست ولی لبخند زد،
و برای دختری که فهمید دوست داشتن همیشه با گفتن نیست، گاهی با رفتن تموم میشه.

این کتاب تموم شد.
ولی دردش...
هنوز توی قلبم زنده‌ست.

—  خواننده‌ای با قلب شکسته اما زنده 🥀
      
81

25

(0/1000)

نظرات

Mika

Mika

5 روز پیش

چقدر قشنگ توصیفش کردی الان میتونم کاملا احساساتت رو درک کنم... به معنای واقعی کلمه درد داشت... خیلی باهاش گریه کردم.یادم نمیاد آخرین بار که اینقدر گریه کرده بودم. نمیدونم چجوری برم سراغ جلد دو... ❤️‍🩹

1