یادداشت پیمان قیصری
1402/10/19
در مجموع داستان از این قراره که یک کشیش ادعا کرده که معجزهای در روستایی که در اون ساکنه اتفاق افتاده و جنازهای به خواست خدا جا به جا میشه. جناب کاردینال برادرزادهش (که به نظرش باهوش ولی دیوانه! هست) رو برای کشف حقیقت ماجرا میفرسته به اون روستا و کشیش و اطرافیان رفتار خوبی با این فرستاده نمیکنند وقتی متوجه میشن برای جاسوسی اومده و ادامهی ماجرا. واقعیت اینه که داستان بدی نبود اما نفهمیدم حرفش چیه؟ کلا چی میخواد بگه؟ همینطور یه چیزی نوشته که نوشته باشه؟ نمیدونم.ه
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.