یادداشت پیمان قیصری
1403/4/3
در داستان بلند سخت پوست ما با یک خانوادهی چهار نفره مواجهیم، داوود پدر خانواده، امین پسر بزرگ و سینا پسر کوچک و راوی کتاب و مادر خانواده. زمان داستان در دو مقطع با فاصلهی حدود بیست سال. یکی مربوط به اواخر دههی ۷۰ و چیزی حدود هفت ماه و دیگری طی چند روز از شهریور ۱۳۹۵. داستان جایی شروع میشه که داوود چندباره برگشته، چون داوود همیشه در فکر رفتن بود و وقتی میرفت در فکر برگشت! اما این برگشت تفاوت داشت، به میل و اختیار خودش نبود، بلکه بارون شدید چندتا جنازه که روی شیب خاک شده بودند از خاک بیرون آورده بود، از جمله جسد داوود. این اتفاق شروع ماجرای کتاب در سال ۹۵ ئه و شروع ماجرای کتاب در سال ۱۳۷۶ هم با برگشتن داوود شروع میشه، برگشتن از ژاپن. داوود مثل اکثر پدرهای داستانها تکیهگاه و راهنمای پسرهاش نیست بلکه در چشم اونها یک شکست خورده تلقی میشه تا جایی که امین پسر بزرگ به مادرش میگه همه میرن ژاپن پول میارن، پدر ما رفته یه گربهی شانس آورده... و اما مادر داستان هم بسیار نقش منفعل و ناپیدایی داره و تقریباً هیچ جای داستان کار خاصی انجام نمیده. در نتیجه اگر موضوع کتاب رو دو بخش کنیم، بخش اول روابط پدر و پسری هست. اما بخش دوم و شاید مهمتر به روابط اهالی بومی و مسافرین یا به قول کتاب «ویلاییها» پرداخته. وقتی پسرها میبینند که داوود هر موقع با ویلاییهاست خوشحاله و میخنده و هر کاری براشون انجام میده، انگار که تخم نفرت در دلشون کاشته میشه و هر چقدر پیش میریم این کدورت بیشتر میشه، در کتاب سعی کرده به این دوگانگی بپردازه که چرخش زندگی و اقتصاد اون منطقه در دست مسافرهاست که این دیدگاه رو با حرفهای داوود شرح داده و از طرف دیگه تفاوت سطح زندگی ویلاییها و بومیها باعث کدورت شده گویا که ویلاییها دارن رویاهای افراد بومی رو زندگی میکنند و نمایندهی این دیدگاه هر دو پسر هستند. ساناز اسدی روی دو تا مسئلهی مهم دست گذاشته که حرف زدن از اونها خیلی هم آسون نیست، تقدس نام مادر و پدر توی ایران به شکلیه که حرف زدن از پدر و مادرهایی بد حتی اگر اشاره بشه که استثنا هستند سخته. و در مورد مسافرین متاسفانه در سالهای اخیر یک کشمکش بین شمالیها و عمدتاً تهرانیها (به علت فاصلهی نزدیک و مسافرت بیشتر اونها به شمال) پیش اومده و این جدال فکر نمیکنم نه به نفع کسی باشه و نه اینکه حق به طور کامل با کسی باشه. به نظرم هر دوی این موضوعات جای کار کارشناسی داره. در نهایت در مورد داستان، به نظرم داستان چه از نظر موضوع و چه از نظر روایت قابل قبوله هرچند میتونست خیلی بهتر باشه و خوبه که تعداد صفحات کتاب زیاد نیست چون به نظرم قلم نویسنده توان گسترش بیشتر رو نداشت اما انتهای کتاب سعی شده بود یک شوک به خواننده داده بشه اما این شوک هیچ پیش زمینهای نداشت، حتی اشاره و انگار بدون دلیل یک طغیان اتفاق افتاد. پ.ن : در کتاب چند بار صحبت از کینشازا میشه. در سال ۱۹۷۴ در کینشازا پایتخت کشور زئیر، محمدعلی کلی و جورج فورمن یک مسابقهی تارخی میدن که به غرش در جنگل هم معروفه و به اعتقاد برخی بزرگترین رویداد ورزشی قرن بیستم بوده.
(0/1000)
پیمان قیصری
1403/4/3
1