یادداشت maryam torabi
1403/9/1
در کتاب «بچههای فلسطین» هر داستان یک شخصیت کودک دارد، کودکی که قربانی حوادث و رویدادهای سیاسی است اما با وجود این برای به دست آوردن آیندهای روشن در مبارزهها مشارکت میکند.... اوایل کتاب در مورد غسان کنفانی که نویسندهای فلسطینی است توضیح داده شده و اینکه در بیروت و همراه با خواهرزادهاش بهواسطه بمبگذاری توی ماشینش کشته شدن. داستانی که واقعا واقعا تو این کتاب برام به شدت جذاب بود داستان بازگشت به حیفا بود. در سال ۱۹۴۸ که همون سالی بود که اسرائیل تشکیل دولت خود را اعلام کرد خانوادههایی مجبور به ترک خانههاشون شدن. یک خانواده، خانواده سعید و صفیه بود که از خانهشون رفتن ولی فرزند ۵ ماهه شون به دلایلی که حالا باید کتابو بخونید تو اونجا میمونه. ۲۰ سال بعد اسرائیل مرزهارو باز میکنه برای عبور و مرور فلسطینیها. وقتی سعید و صفیه به خونهاشون میرسن سعید یه جمله ای میگه که خیلی جای فکر داره: حس کردم که من حیفا را میشناسم اما حیفا از آشنایی با من خودداری میکند. در این خانه، در این اتاق هم همین حس را دارم. میتوانی تصور کنی؟ میتوانی تصور کنی که خانهمان نمیخواهد ما را بشناسد و قبول کند؟ خانواده لهستانی تو اون خونه زندگی میکنن که پسر سعید و صفیه رو بزرگ کردن. سعید وقتی با خلدون (پسرش) روبرو میشه خلدون رو در لباس ارتش میبینه و اونارو دشمنش خطا میکنه. این پسر تو مدارس یهودی ها درس خونده و خودشو عرب نمیدونه و با اینکه چند سال پیش بهش گفتن که پدر و مادرت کسان دیگری هستن هیچ حسی نداشته و تغییری نداشته براش. سعید بعد از مهاجرت اجباری صاحب فرزندهای دیگه هم میشه یکیش خالده که دلش میخواسته به نیروهای مقاومت بپیونده اما سعید مخالف بوده بعد دیدن خلدون نظرش برمیگرده
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.