یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
3.7
16
«من کنار خط آهن بازی کردهام، از دکلها بالا رفتهام، تو حوضهای تصفیه آبتنی کردهام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشینها تجربه کردهام، رو صندلیهای جرخوردهٔ اسقاطیها. خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهان تو نفت سیاه، ولی بههرحال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این جوریه. مثل روغن سوختهٔ ته بخاریها.» راوی در فضای دمکردهٔ کشتارگاهی در شهری زشت با مادربزرگ پیرش زندگی میکنه و از همون اول مدام به خواننده یادآور میشه که قراره بهزودی اونجا رو ترک کنه. واقعیتش یه کم مشکوک بودم به این کتاب و اینکه بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم چون فضای کشتارگاه برام خیلی آزاردهنده است؛ اما انقدر داستان در عین کوتاه بودن زیبا و هنرمندانه نوشته شده که کاملاً جا رو برای تفسیر نمادینش باز میذاره و میشه خیلی از اتفاقها و مکانهای داستان رو به شکلهای مختلف معنا کرد. راوی انگار هم خود ماست، هم بیرون ما. و حس «منگی»، سردرگمی، اینکه خودت هم ندونی باید چی کار کنی، عدم تعلق به دنیای اطرافت و در عین حال ناتوانی از دلکندن ازش، همه و همه بهشکلی کاملاً تأثیرگذار در این داستان کوتاه بهتصویر کشیده شدن.
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.