یادداشت
1402/4/21
دیوسیاهی در کوهستان زندگی می کند که همه را دشمن خود می داند و آفتاب را تنها برای خود می خواهد. به همین خاطر روزها با دستانش جلوی خورشید را می گیرد. شهری در نزدیکی آن کوهستان وجود است که به همین خاطر مردمش روشنایی روز را ندیدهاند و همه جاش سرد و یخبندان است و هیچ درخت و سبزه و پرنده ای درش دیده نمیشود. با گذشت سالیان دراز، مردم هم کاملا آفتاب و موهبت هایش را فراموش کردهاند و از آن فقط در قصه های مادربزرگ ها یاد می کنند. این قصه ها از تولد دختری که می تواند شیشه عمر دیو سیاه را بشکند و آفتاب را از دست دیو آزاد کند هم چیزهایی می گفتند. تا اینکه در اون شهر دختری با موهای طلایی به دنیا میآید و مردم امید دارند که این دختر، همان دختر نابود کننده دیو سیاه است. اما کسی نمی داند که به چه نحو و چه زمانی باید این کار انجام شود تا اینکه... https://taaghche.com/book/69272
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.