یادداشت محمدامین اکبری
1400/11/27
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه دوم دیدار با خانم جوان به روایت هرمان هسه <img src="http://shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%D8%AF%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86.jpg" alt="description"/> شهرستان ادب: هرمان هسه یکی از بزرگترین نویسندهگان قرن نوزدهم است که در 1877 در آلمان به دنیا آمد و در سال 1962 در سوئیس چشم از جهان بست. در سال 1946 جایزه نوبل ادبیات به این نویسنده بزرگ اختصاص داده شد و در بخشی از پیام هیئت داوران چنین آمده است: «به خاطر نوشتههای الهام گرفته شدهاش، که با نفوذ و خیرگی رشده کرده است، به طور مثال آرمانهای انسان دوستانه کلاسیک و کیفیت بالای سبک.» از کتابهای هسه میتوان به عنواینِ: «دِمیان»، «سیدارتا»، «گرگ بیابان» و «سفر به شرق» اشاره کرد که از این میان رمانِ «دمیان» از کارهای دیگر او شناخته شدهتر است و در ایران نیز چندین بار با ترجمههای مختلف منتشر شده است. «دِمیان» اول بار در سال 1919 منتشر شد و به نوعی سرآغاز شهرت جهانی هرمان هسه مدیون انتشار این کتاب است. این کتاب روایتگر دوران نوجوانی و جوانیِ فردی به نام «امیل سینکلر» است،که در آن به شرح کندوکاو درونی وی که در پی دست یافتن به هویت و ارزشهای شخصی است، میپردازد و بدینترتیب افسانهای است فرادنیوی و تقریباً اسطورهوار. به عقیده بسیاری از کارشناسان و منتقدهای ادبی «امیل سینکلر» تخلص ادبی خود هسه است و دمیان به نوعی برداشتی داستانی از زندگی خود نویسنده محسوب میشود. به هر رو دمیان را حدیث نفس انسان دانستهاند، حسب حال ایامی از عمر آدمی که معمولاً در چنبره ارزشهای قراردادی محبوس میشود و مجال ظهور نمییابد. در ادامه بخشی از این کتاب با ترجمه آقای خسرو رضایی منتشر شده در انتشارات علمی و فرهنگی را میخوانیم: «در این روز بهاری در پارک زن جوانی را دیدم که مرا مفتون خویش ساخت. بلند قد و چابک بود و لباس با سلیقهای به تن کرده بود. چهرهاش مانند پسر جوان باهوشی بود. فوری از او خوشم آمد، از آن نمونههایی بود که دوست داشتم. او به زودی خیالات مرا اشغال کرد. از من چندان بزرگتر نبود، امّا خیلی جاافتادهتر رعناتر و مرتّبتر بود و تقریباً بانویی به تمام معنی جلوه میکرد؛ خصوصاً چیزی از دلبری و جوانی در او بود که من خیلی خوشم میآمد. من هرگز موفق نشده بودم با دختری که عاشقش بودم کنار بیایم و این بار هم موفق نشدم، اما تاثیری که در من نهاد خیلی عمیقتر از تأثیرات گذشتگان بود. این عشق در زندگیام خیلی مؤثر افتاد. باز تصویری خیالی برای پرستش داشتم و افسوس! هیچ میلی، هیچ احتیاجی در وجودم شدیدتر از احتیاج به پرستش و احترام وجود نداشت؛ نامش را بئاتریس نهادم، زیرا بدون اینکه از دانته چیزی خوانده باشم، یک پردة نقاشی انگلیسی که بئاتریس را نشان میداد، دیده و آن را نگه داشته بودم. این چهرهای به سبک نقاشیهای ماقبل سانزیو رافائل بود؛ ظریف، با اندامی بلند، سری مناسب و کشیده با دستها و سطوتی ملکوتی. این دختر زیبای من کاملاً به آن تصویر شبیه نبود، هرچند او هم دارای آن رعنایی که دوست میداشتم بود، مخصوصاً صورت روحانیاش! من هرگز یک کلمه هم با بئاتریس رد و بدل نکرده بودم. با وجود این در این هنگام عمیقترین نفوذ را در من داشت. او تصویرش را در برابر من برافراشت، به رویم درهای معبدی را گشود و مرا رهبان و پرستندة خویش ساخت. چند روز دیگر به میخانه نرفتم. دیگر در گردشها و بادهنوشیهای شبانه شرکت نکردم. دوباره میتوانستم تنهایی را تحمل کنم. دوباره به خواندن میل کردم و با دلی خوش به گردش میرفتم. این تغییر ناگهانی مرا مورد تمسخر دیگران قرار داد، اما من چیزی برای پرستیدن و دوست داشتن داشتم و از نو دارای آرمانی شده بودم. زندگانی باز معنایی به خود گرفته بود که از یک بامداد مرموز درخشیدن میگرفت. این امر مرا در مقابل مسخرهگیها بی قید کرده بود. دوباره از تنهایی حظ میبردم، تنها به این خاطر که بنده و راهبِ صورتی پرستیدنی شده بودم. نمیتوانم بدون تأثر، به آن زمان فکر کنم. با حرارت تمام میکوشیدم که با تکهپارههای دنیایی فروریخته، از نو یک دنیایِ «نورانی» بسازم. تنها آرمان زندگانی من این بود که خود را از آلودگیهای دنیای تیره و بدی پاک کنم و معتکف عالم روشنایی شوم و در برابر خدایان به زانو درآیم. این دنیایِ جدید نورانی، از بعضی جهات آفرینش خود من بود. این دیگر دنیای خانوادگی نبود که من درگذشته به آنجا پناه میبردم، بلکه برایم جنبه مذهبی گرفته بود که خودم ایجاد کرده بودم، خودم پیشنماز آن بودم و مطیع انضباط درونی سختی شدم که در برابر آن خود مسئول خود بودم. احساسات جنسیای که از آن رنج میبردم و همیشه سعی میکردم که از آن بگریزم میبایست در این آتش مقدّس سوخته و مبدل به یک پرستش روحانی مطلق شود. دیگر هیچ تاریکی و هیچ زشتیای نمیبایست مقاومت بکند، دیگر نه نالههای شبهای گذشته و نه تپش قلب در برابر تصاویرِ بیعفاف. دیگر توقف در پسکوچههای بدنام تمام شد، و دیگر زندگی هوی و هوس آلود به پایان رسید. به جای همة اینها محراب خود را با تصویر بئاتریس برپا کردم و خود را به دست بئاتریس، ارواح و خدایان سپردم. آنچه را من از نیروی بدی به دست آورده بودم، قربانی نیروی آسمانی کردم؛ هدفم لذت نبود، پاکی بود، خوشبختی نبود زیبایی و زندگانی روحانی بود. این پرستش بئاتریس کاملاً زندگیام را تغییر داد. همین دیروز بود که هرزة نورسی بودم، اکنون راهبی شده بودم که تقدّس هدف من بود. من نه تنها از زندگی بدی که عادتم شده بود چشم پوشیدم، بلکه در این تکاپو بودم که همهچیز را تغییر بدهم. سعی میکردم که در هرچیزی، پاکی، شرافت و لیاقت را دخالت بدهم؛ در خوردن و آشامیدن، در حرف زدن و لباس پوشیدن. روز خود را با آبتنی سرد شروع میکردم که ابتدا تحملش کوشش فراوانی ایجاب میکرد. جدی و باوقار رفتار میکردم. سعی میکردم که تا حد امکان خود را درست نگه دارم. روش من سنگینی و وقار کامل شد. برای ناظران ممکن بود مسخرهآمیز جلوهگر شود، اما نزد من این رفتار عبادتی حقیقی بود. سعی میکردم که به احساسات جدید خود به وسیله تمرینهای مختلف معانی گونهگونی بدهم که یکی از آنها بسیار مهم شد، شروع به نقاشی کردم. دریافته بودم که تصویر انگلیسی بئاتریس که من داشتم زیاد شبیه به او نبود. درصدد بودم که خودم آن را برای خود بکشم. با یک احساس شادی و امیدواری کاملاً جدید کاغذهای اعلا و رنگهای مختلف و قلمهموهای متنوع در اتاق تمیز خود که به تازگی به دست آورده بودم، فراهم کردم. تختة رنگآمیزی، ظرف شیشهای و کاسة چینی و مدادها را روی میز چیدم. آبرنگهای خوشرنگی را که خریده بودم مرا غرق سرور میکردند. در میان رنگها رنگ سبز روشنی بود که هنوز هم فکر میکنم که درخشیدن آن را در پیالة کوچک چینی دارم میبینم. با ملاحظه و احتیاط شروع به کار کردم. نقاشی یک صورت مشکل بود، بنابراین خواستم از چیزهای دیگری شروع کنم. تزئینات، گلها و مناظر کوچک خیالی میکشیدم. درختی در نزدیکی کلیسایی، یک پل رومی با درختان سرو را با نیش قلممو میکشیدم و اغلب غرق این بازی میشدم و مانند طفلی که جعبه رنگی دریافت کرده باشد، خوشحال بودم؛ سرانجام به کشیدن تصویر بئاتریس پرداختم. چند صفخة کاغذ خراب و مچاله شدند. هر قدر بیشتر سعی میکردم که چهرة همان دختر را که گاهی در کوچه میدیدم در برابرم مجسم کنم، کمتر موفق میشدم. سرانجام از آن منصرف شدم و شروع به نقاشی تخیلات خودم کردم و عنان خود را به دست کار شروع شده و رنگها و قلمها سپردم و چهرة رؤیایی خود را ترسیم کردم و از آن ناراضی نبودم. کوشش خود را دنبال کردم. هر صفحه کاغذ جدید کمی روشنتر از دیگری بود و به چهرة خواستنی من نزدیکتر میشد، هرچند که هیچ شباهت حقیقیای نداشت. بیش از پیش بازیکنان و تقریباً در عالم بیخبری، عادتم شده بود که خطوطی بدون نمونه، با قلممو ترسیم کرده، صفحههای کاغذ را پر کنم. سرانجام روزی در عالم بیخبری ترسیم صورتی را تمام کردم که نسبت به صورتهای دیگری که کشیده بودم از آن بیشتر خوشم آمد. این چهرة بئاتریس نبود. قبلاً هم خودم میدانستم. این چهرة دیگری بود، غیرواقعی، ولی برای من بسی ارزش داشت. بیشتر به چهرة یک مرد جوان میماند تا به صورت دختری جوان. گیسوانش بور روشن مانند گیسوان یک دختر زیبا و جوان نبود، بلکه خرمایی رنگ بود که تلألؤهای متمایل به سرخی داشت. چانهاش محکم و خوب ترسیم شده بود. دهانش سرخی تندی داشت و روی همرفته قدری خشن بود، مثل اینکه صورتکی بر چهره داشت، اما نافذ و پر از حیاتی مرموز بود. همین که در برابر کار تمام شدهام نشستم، احساس غریبی مرا فرا گرفت. تصویر به نظرم مانند صورت یکی از خدایان یا صورتک مقدسی جلوه کرد؛ نیمه نرینه، نیمه مادینه، خالی از سن، با اراده و در عین حال خیالانگیز، خشن ولی با انعکاس حیاتی مرموز و عمیق. این چهره مطلبی داشت که میخواست به من بگوید. به من تعلق داشت، از من تقاضایی داشت، شبیه کسی بود، اما نمیدانستم چه کسی. مدتی این چهره با تمام افکار من همراه بود و شریک زندگیام شد. آن را در کشوی میزم مخفی کردم. نمیخواستم که آن را بیابند و بهانهای برای مسخرهبازی به دست آورند، اما همین که در اتاق کوچکم تنها میشدم، آن را از مخفیگاهش بیرون میکشیدم و با او گفتگو میکردم. شبها با سنجاقی آن را بالای تختخوابم به دیوار میکوبیدم. قبل از خوابیدن نگاهش میکردم و صبح اولین نگاهم را بر آن میدوختم. در آن زمان باز مانند دوران کودکی زیاد خواب میدیدم. به نظرم میآمد که سالها بود خواب ندیده بودم، اکنون آن خوابها باز میآمدند. این نوع تازهای از رؤیا بود. اغلب تصویر نقاشی شده در خواب ظاهر میشد، زنده و گویا، دوستانه و یا خصمانه، گاهی اخمو و گاهی بینهایت مقبول و متناسب و نجیب. یک روز صبح وقتی از چنین خوابی پریدم، فوراً او را شناختم. چنان به من مینگریست که گویی مرا قبلاً میشناخت. مثل این که میخواست اسم مرا به زبان آورد. مثل این که مرا مانند مادری میشناخت، مثل این که مدت درازی متوجه من بوده است. در حالی که قلبم میتپید، صفحة نقاشی را نگاه میکردم؛ موهای تو در توی خرمایی، دهان نیمهباز، پیشانی توانا و درخشان – این حالت را خود به خود در حال خشکیدن به خود گرفته بود- و کم کم حس میکردم که خاطره و شناسایی آن در ذهنم بیدار میشود. از تختخواب پایین جستم در برابر تصویر قرار گرفتم و از نزدیک چشمان سبز رنگ خیره و فراخش را نگاه کردم و آن چشم راست که قدری بالاتر از دیگری بود، چشمک خفیفی زد و تازه آن وقت او را شناختم. چطور ممکن است که من این قدر دیر متوجه شده باشم؟ این صورت دمیان بود! بعدها اغلب خطوط تصویر را با خطوط چهرة دمیان تا آنجا که در یادم بود، مقایسه میکردم؛ کاملاً یکی نبود، هرچند که نوعی شباهت وجود داشت، با وجود این، این دمیان بود. در یکی از شامگاهان اوایل تابستان، خورشید در حال غروب با درخششی سرخ پنجرة اتاقم را که به طرف مغرب باز میشد، روشن میکرد. اتاق داشت تاریک میشد، در این زمان فکری به خاطرم رسید که تصویر بئاتریس یا دمیان را دم پنجره آویزان کنم و تابش خورشید را بر آن بنگرم. خطوط چهره محو شد و از میان رفت، در حالی که چشمانش با حلقهای آتشین، پیشانی نورانی و لبانش با سرخی تندی روی صفحه کاغذ با درخشندگی وحشیانه از هم تجزیه شدند. مدت درازی در برابر تصویر نشستم، حتی پس از این که تصویر در تاریکی فرو رفته بود و کم کم درک کردم که این نه تصویر بئاتریس است و نه دمیان، بلکه تصویر خودم است. گفتنی است که رمان «دمیان» با ترجمه خسرو رضایی در 150 صفحه و با قیمت 9000 تومان توسط انتشارات علمی و فرهنگی در اختیار دوستداران ادبیات قرار گرفته است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.