یادداشت مهدی جمشیدیان

        رمز گشایی فاجعه بعد از ربع قرن
ارواح یا سایه ها در نقش کاراکترهای فرعی
با نگاهی به پشت جلد کتاب (( پاییز از پاهایم بالا میرود)) متوجه میشویم که نویسنده آن، سرکار خانم لیلا صبوحی خامنه، سالها به عنوان نویسنده داستان کوتاه، انبوهی از جوایز را از جشنواره های مختلف به دست آورده است وکتاب حاضر، نخستین تجربه وی در حوزه رمان نویسی است که به همت نشر چشمه منتشر شده است.
داستان با جمله‌ی (ظهر که داشتم می‌آمدم، به سایه ام گفتم ... )آغاز میشود و از همان ابتدا وهم را به گونه‌ای نزدیک به رئالیسم جادویی و سوررئالیسم وارد فضای قصه میکند. نویسنده با بکارگیری سایه یا ارواح بعنوان کاراکترهای فرعی در کنار راوی به فضای ذهنی شخصیت اصلی ورود پیدا کرده و به غنای روایت میافزاید.
 راوی اول شخص دختر جوانی است که برای تدریس به روستایی دورافتاده میرود و در خانه‌ای ساکن میشود که سالهاست به دلیل باور مردم محلی بر وجود جن یا ارواح خبیث، خالی مانده است. پس از اقامت در خانه به مرور و در و دیوار و پستوی قفل شده خانه حکایت از رازی سربه مهر دارند. کمکم شخصیتهای دیگر وارد قصه میشوند و روایت با حرکت در زمان، ماجراهای هر کدام را جداگانه بیان کرده و روابط بین کاراکترها را برملا میکند. قصه به مرور در هم تنیدگی شخصیتها را به خوبی بیان میکند اما دلیل اصلی برملا شدن راز خانوادگی که تصمیم و اصرار راوی بر تدریس در روستایی دورافتاده است، مغفول مانده و با منطق داستان همخوانی ندارد.  
وقوع قصه در جغرافیای خاص و بروز وقایع در مکانهای واقعی و شرح و بسط آن از نکات مثبت داستان است اما استفاده از لغات ، اصطلاحات و رسوم و عادات بومی و محلی همان قدر که موجب همذات پنداری و توجه بیشتر مخاطب بومی میشود، میتواند تا حدودی موجب سردرگمی خواننده غیر بومی و ناآشنا به عادات و گویش خاص جغرافیای مورد نظر شود و از این منظر به تیغ دولبه میماند.(متن و دیالوگها به زبان پارسی است اما یک کلمه یا عبارت از دیالوگ یا متن به زبان ترکی بیان شده و موجب مراجعه مکرر خواننده به پی نوشت میشود).
در قسمتی از داستان میخوانیم: (عباس ها و ناری ها هم انگار مثل من نفس شان بند آمده. خشک شان زده و فقط با دهان باز دارند رد نور فانوس را روی قفل پوسیده نگاه میکنند. دیگر نمی‌ترسم. دیگر نه از چیزی میترسم و نه خیال دست دست کردن دارم. دوست دارم به جای ناهیدهای که رنگ می‌بازد یا عباس دیزجیای که خفه میشود، به عباسی فکرکنم که پسر سرهنگ را خفه میکند یا به ناهیدهای که بعد از سالها میآید و مرا توی بغلش میگیرد. به این فکر میکنم که برنده بازی من هستم، من که در هر صورت میتوانم نیمی از قلبم را شاد کنم.)
چاپ شده در روزنامه ایران
      
1

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.