یادداشت علویه

علویه

1402/12/13

                ﷽
کتاب را آخر شب باز کردم 
با خودم گفتم چند خطی بخوانم 
تا هم با فضای کتاب آشنا شوم 
هم چشمانم گرم شود
یک آن به خودم آمدم 
به صفحه ۵۰ رسیده بودم 
دلم نمی آمد بگذارمش زمین !
اما عقربه های ساعت ، حرف دیگری می زد
کتاب را به کناری گذاشتم؛ به امید نورِ فردا ...
روز بعد به محض آن که دقایقی وقت آزاد یافتم 
چون قلابی که طعمه ای دیده باشد 
کتاب را به دست گرفتم و میان خطوط کتاب قدم زدم 
با خودم میگفتم همین یک صفحه فقط !
باقی اش بماند برای بعد 
یک صفحه میشد یک فصل ...
اگر پای کارهای روزمره نبود آن را یک نفس سر می کشیدم ،
اما ناچار بودم هر چند صفحه به آغوش زمین بسپارمش.
کلمات برایم ظلمت تاریکی را توصیف می کردند 
و من در بین شان نور را می کاویدم ...
اللهُ ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلماتُ الی النور
نور قبل از ظلمات با نور بعد از ظلمات همان میزان روشنایی است
اما تفاوت در آن است که خدایِ نور را می یابی
و قدر می شناسی نور را 
میشوی آینه ی فروغ و طلوع  
 پیشکش می‌کنی به اهالی نور و تاریکی 
ضوء و راه را 
        
(0/1000)

نظرات

متنِ فاخر..👌🏽