یادداشت محسن قاضی‌زاده

                به نام خدا
موسیِ راه
به بهانه نوشتن یادداشتی بر رمان پیامبر بی معجزه

درباره نویسنده:
از منظری به این اثر نگاه می‌کنم که یک دوست¬نوشته را بررسی می‌کنم و این یعنی شناختی نسبی به شخصیت نویسنده و کارهایش دارم؛ به‌اندازه زمان‌هایی که باهم کپ زدیم، و فصل‌های هنوز شکل نگرفته رمان‌هایش را خوانده‌ایم.
رکنی، از چیزی که مزه مزه نکرده نمی‌نویسد. پس باکسی طرفیم که انباشت عاطفی و زیست خوبی دارد. چون دنبال تجربه کردن است. مهدی زندگی را، زیسته. سرد و گرم روزگار چشیده است. خودش را می‌اندازد داخل ماجرا تا ببیند چی می‌شود. مادر گرامی‌اش ریشه در ادبیات و داستان دارد. به‌واسطه‌ی مادر از نوجوانی تجربه حلقه‌های داستان‌نویسی و داستان خوانی با سید مهدی شجاعی را از تجربه کرده است. پس می‌شود گفت: داستان _مسامره و قصه‌سرایی_ از نوجوانی، پَسِ خاطر او ریشه دوانده است. علاوه بر این‌ها، ورزش‌کار است و پرخون. همین پرخونی به نوشته‌هایش سرایت می‌کند و انگار از گرمای خونش به بدن مخاطب نفوذ می‌کند. محمدحسن شهسواری در جلسه‌ای به او گفت:
«بنویس، جلو برو، نور را هم در نظر بگیر. از ظلمت بیا بیرون. چه اشکالی دارد ما یک داستایفسکی برای زمان خودمان داشته باشیم.»

درباره رمان:
پیامبر بی معجزه، آخرین اثر رکنی، درباره پیامبری است به نام سید حمید که از پیامبری، درس دین را خوانده، لباس پیامبر بر تن کرده، مثل پیامبر به همسرش، لعیا عشق می‌ورزد، برای رهایی از تلاطم‌های روحی به او پناه می‌آورد و از او می‌خواهد برایش آواز بخواند _نمادی برای کلمینی یا حمیراء_، برای انتخاب محلی جهت برگزاری مراسم روضه، شتر را می‌اندازند جلو و هرکجا شتر نشست همان‌جا انتخاب می‌شود، او هم در غار با یار غارش گیر می‌کند و تارعنکبوت جلوی پنجره غارشان بسته می‌شود. این‌ها نمونه‌ای از نمادهایی است که می‌گویند، داستان با زندگی محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم گره خورده است.
ایراد کار در این است که فصل‌ها بلند هستند و دیر به سرمنزل و توقف گاه می‌رسد. همین باعث شده که نفسِ مخاطب ببرد و حوصله سر بر شود. خوشبختانه در پایان هر فصل ضربه را می‌زند، ضربه‌ای کاری، که هم تعلیق ایجاد می‌کند و هم انگیزه برای خواندن بقیه داستان. با پایان هر فصل انگار یک داستان کوتاه¬ی شسته‌ورفته را به اتمام رسانده‌ای؛ یعنی هر فصل به‌طور مجزا برای خودش مهندسی دارد؛ شروع، میانه، گره، تعلیق و استقبالی برای گره‌گشایی در فصل بعد.
مسئله¬ی دیگری که با این کتاب دارم این است که چی شد یک آخوند قمی سر از سیستان و بلوچستان درآورد. حتی همین قمی بودن او شفاف نیست. من که فکر می‌کردم این آخوند، از بومی‌های همان سیستان است که چند صباحی در قم هم ساکن بوده است. شاید زبان کار، همان‌جایی که آسا و دیگر شخصیت¬های داستان، بلوچی صحبت می‌کند و سید حمید هم در کنار آن‌ها حرف می‌زند و راحت حرف‌هایشان را متوجه می‌شود و جایی، کلمه‌ای، چیزی نیست که سید حمید متوجه¬اش نشود، گواه این است که این آخوند بومی همان شهر است.

اگر ضعف‌های کار را نادیده بگیریم، پیامبر بی معجزه، پر از مزه است. ما شیعه هستیم و باور به حضور امام زمان داریم. اما کمتر کسی جرئت کرده این معجزه و ایمان به غیب را در داستان به تصویر بکشد. این کتاب به این وادی واردشده است و محکم پایش ایستاده.
سید موسیِ داستان، خضر راهی است که آرزویش را کردم؛ آرزوی حضور و قرار گرفتن در مسیر زندگی‌ام. پیر راه و سالکی که دستگیر شاگردش می‌شود. شیفته¬ی او شدم. می‌خواهم یک‌بار همه بخش‌هایی که برای سید موسی است را جمع‌آوری کنم و به‌عنوان منشور زندگی هرروز به آن مراجعه کنم؛
_ سید موسی بارها به حمید گفته بود ترس نقطه‌ضعف آدم است. اگر از چیزی ترسیدی همان تو را به نابودی دنیا و آخرت خواهند کشاند._
_سید موسی یک روز آمده بود خانه حمید. معمولاً جایی نمی‌رفت. به اصرار حمید آمده بود. حمید هزارتا سؤال نوشته بود که از موسی بپرسد. سؤال‌هایی که خیال می‌کرد اگر جوابشان را بداند تمام موانع معنوی از سر راهش برداشته می‌شود... «آدم باید چه‌کار کنه یقینش زیاد بشه؟»_
.
از عناصری که در رمان‌های رکنی حضور دارد و جزء لاینفک آن است، عنصر روضه‌خوانی است. رکنی، ناخودآگاه تو را وارد مجلس اباعبدالله می‌کند.
_ به ته آسمان که نگاه می‌کند یادش می‌افتد که شب عاشوراست. دست روی سینه می‌گذارد؛ تا می‌گوید «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین»؛ اشک می‌دود توی چشمانش. بهانه خوبی می‌شود تا به خودش اجازه دهد شانه‌هایش بی‌وقفه بلرزند. بعد شروع می‌کند به شعر خواند:
«مهلا مهلا یابن الزهرا... »
یاد حضرت زینب که می‌افتد لعیا می‌دود جلو چشم‌هایش._
این‌طور مراسم‌های روضه را در رمان سنگی که نیفتد (اولین رمان نویسنده) با مانینا و مریم تجربه کردیم.

پیامبر بی معجزه از کتاب‌های سرپا و سرحال است. آدم از خواندنش احساس ملال و خستگی نمی‌کند. چند جای کتاب به من تلنگر زد و بدنم را مورمور کرد. این یعنی موفقیت کار. اینکه با خواندن کلمات یک داستان، بخندی، بگریی، یاد بگیری، متحول شوی _ولو به‌اندازه چند ثانیه_ این‌ها نشانه¬ی حرف‌هایی است از دل برآمده که لاجرم بر دل نشیند.
        
(0/1000)

نظرات

سرگذشت آقای رکنی رشک برانگیزه.