یادداشت سعید بیگی

سعید بیگی

سعید بیگی

5 روز پیش

        نثر کتاب خوب و خواندنی ویراستاری هم خوب است. ماجرای این نمایش‌نامه با نامۀ پسر جوان خانواده، به خانواده‌اش آغاز می‌شود که پدر، مادر و خواهر کوچکش را با خبری مهم غافل‌گیر می‌کند.

خبر این است؛ سرگرد فرمانده پذیرفته که دو هفته در منزل آنها در روستایی در مجارستان، میهمان باشد و در برگشت، پسر خانواده را به دفتر خودش ببرد تا راحت‌تر خدمت کند و در جنگ آسیب نبیند.

این خبر آنها را خوشحال می‌کند و در تدارک وسایل راحتی سرگرد، با تمام همسایه‌ها و اهل‌محل هماهنگ می‌شوند تا سر و صدای مزاحمی نباشد و سرگرد بتواند استراحت کند و بعد خوش و خرّم به جبهه برگردد...

داستان بسیار جالب و خواندنی بود و من هم اعصابم از درخواست‌ها و امر و نهی‌های بیجای سرگرد به هم ریخت. البته نه تا آن حد که او را با گیوتین کاغذبُر به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم. 

البته من تنها این ماجراها را خواندم و از نزدیک آن بلاها بر سرم نیامد، وگرنه ممکن بود من هم به پدر و خانواده‌اش حق بدهم و همان بلا یا چیزی شبیه همان را بر سر سرگرد بیاورم.

گفتار و رفتارهای اعضای خانواده با هم و با دیگران بسیار عادی و معمولی بود و هیچ مورد نامناسب و مشکوکی در اعمال آنان مشاهده نمی‌شد.

اما وقتی با بحران روبرو شده و گرفتارش شدند؛ به خاطر راحتی و سلامت فرزندشان کوشیدند که تحمل کنند؛ هر چند از تاب و توان‌شان واقعا بیشتر بود، اما به خاطر یک عضو خانواده که زیر دست همین جناب سرگرد بود، کوتاه آمدند.

وقتی سرگرد رفت و باز هم برگشت؛ دیگر توانی برای آنها نمانده بود و اعضای خانواده به ویژه پدر؛ اختیار و صبر و تحملش را از دست داد و آنچه نباید می‌شد، شد و سرگرد فدای رفتارهای بی‌منطق و اشتباه خود شد.

آدمیزاد وقتی در برابر خویش مقاومتی نبیند، ناخودآگاه آن قدر تند می‌رود که به سبب همین رفتارِ خودخواهانه‌اش، گرفتار دردسر و بلا می‌شود و نمونۀ این قبیل افراد را کم ندیده‌ایم.

در دو قسمت از رمان این داستان که در بخش پایانی کتاب آمده است؛ «تُت» راهکار دکتر را برای کوتاه‌تر شدن قدش می‌پذیرد و همه به این تغییر روشن و آشکار، بی‌توجهند.

گویا از ابتدا او را همین طور دیده‌اند، جز پستچی دیوانه که او را مسخره می‌کند و دکتر به «تُت» می‌گوید که او را رها کن! سه بار او را آورده‌اند و من نتوانسته‌ام برای درمان او کاری بکنم!

ظاهرا در آن صحنه و در آن شهرک با آن شرایط ویژه، تنها پستچی عاقل بوده و همه یک جورهایی مثل هم عجیب و غریب و دیوانه بوده‌اند!

«گر حُکم شود که مَست گیرند ||| در شهر هر آنکه هست گیرند!»

داستان خوب بود، اما پایانش کمی تلخ بود و روشن است که همیشه نمی‌توان همه چیز را ختم به خیر کرد. واقعیت همواره با آنچه که ما مایلیم شاهد روی‌دادنش باشیم، کمی زاویه دارد یا حتی در تقابل با آن قرار می‌گیرد و ما سازنده یا تقدیرکنندۀ واقعیات زندگی نیستیم.

ما تنها می‌توانیم در برابر این کُنِش‌ها؛ واکنش از خود نشان بدهیم و چقدر عالی است، اگر بتوانیم واکنش‌های منطقی و خوب از خود نشان دهیم.
      
46

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.