یادداشت amitis
1404/7/2 - 22:33
با این کتاب پرت شدم به اون چند روز. انگار یه نفر دستاش رو گذاشته بود رو گلوم و داشت خفهام میکرد، انگار یه نفر با تانک غول پیکری از روی معدهام رد میشد، انگار ساحره پلیدی ذهن من رو به بازی گرفته بود. بین همه گم شده بودم، انگار فقط من اهمیت میدادم و بقیه خوشحال و راضی بنظر میرسیدن. نمیدونم این ویژگی من خوبه یا بد اما وقتی هرجای دنیا یه ظلم اتفاق بیوفته انگار به منم ظلم شده؛ وقتی هموطنم میمیره انگار بخشی از روح منم مرده. انگار خیلیا نمیتونستن اینو درک کنن، انگار که فراموش کردن اینجا کجاست. بعضیا یادشون رفته بود که همه برای اینجا دندون تیز کردن، که ایران تجزیه پذیره، که هر ایرانی روح و قلبش با این خاک پیوند خورده. من اینجام، وسط این طوفان. حالم از اطلاعات زیادی که دارم به هم میخوره؛ زیادی میدونم و این کمکی بهم نمیکنه. انگار که معتاد اطلاعات بیشتر و بیشتر شدم. بعد از اون دوازده روز نه تنها به سیاست نزدیک تر شدم بلکه به خدا هم نزدیک تر شدم. حتی موقع خوندن این کتاب هم انگار دارن خفهام میکنن، به دیافراگمم ضربه میزنن. خفه نمیشم فقط این روند رنج کشیدن ادامه داره و باید تحملش کنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.