یادداشت sara
دیروز
من علاقهی شدیدی به داستانهای ساده ژاپنی دارم. داستانهایی که حامل پیامی هستن برای خواننده و درست زمانی پیدات میکنن که بهشون نیاز داری. آشپزخونه برای من دقیقا همچین کتابی بود. تو یک روز خواندمش، در حالی که من هم درست مثل میکاگه همهی خانوادهام به غیر از مادرم رو از دست دادم. ترس های میکاگه و گریهی از ته دلش بدنم رو لرزوند و یه روزهایی فکر کردم که شاید مامان هم دیگه نباشه و قلبم مچاله شد. . . داستان حول زندگی میکاگه میچرخه، دختری که پس از مرگ آخرین عضو خانوادهاش، خود را در دل خلأی عظیم و سکوت خانه پیدا میکنخ. اما این اندوه با آشنایی با پسری به نام یوئچی و مادرِ غیرمعمول او، به مسیری تازه کشیده میشه؛ مسیری که در آن آشپزخانهها نقش پناهگاه دارند و پختن غذا، نشانهای از زنده بودنه. . . کتاب پر از حس دوستی، عشق، غم، سوگ، خانواده و غذاست. تمام اینها هنگام خواندن کتاب دلگرمتون میکنه. با خودم فکر میکردم چطور میکاگه قدرت این رو داشت تا با این سوگ کنار بیاد؟ آیا من هم میتونم روزی درگذشت عزیزانم رو درک کنم و بپذیرم یا هنوز هم فکر کردن به اونها منو درون جعبهی دربستهای قرار میده که نمیتونم توش نفس بکشم؟ آیا من هم یوئیچی خودم رو پیدا میکنم که دوتایی با این غم ها مبارزه کنیم؟ اما البته، با غم نباید مبارزه کرد، باید بذاری توی قلبت حل بشه و یاد بگیری باهاش زندگی کنی♡
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.