یادداشت زینب صادقپور
1401/12/5
آشغالدونی حکایت پدروپسری است که در کوچه و خیابانهای شهر میپلکند و برای خوردوخوراکشان بعضاً گدایی میکنند. در اثر همین گداییکردنها با قاچاقچی خونی آشنا میشوند و پایشان به بیمارستانی در شهر باز میشود. پسر در این بیمارستان کاری پیدا میکند و رفتهرفته از شخصیت سادهای که در ابتدا میشناختیم به مار هفتخطی تبدیل میشود که برای پول هر کاری میکند. وقتی عمیقتر به آثاری که دربارهی شهر و شهرنشینی نوشتهشدهاند نگاه میاندازی، انگار نویسندهها روی این مسئله توافق کردهاند که آدمیزاد در شهر تبدیل به هیولا میشود. سادگی و صفا در شهر و مناسبات شهری تبدیل به کلاهبرداری و خیانت میشود. حالا نه اینکه شخصیت داستان آشغالدونی، علی، خیلی هم ساده و صمیمی باشد اما از توصیفات راوی(که اول شخص هم هست.) اینطور برمیآید که پسری بیاطلاع است و کمکم چشموگوشش باز میشود. شهر به انسان آگاهی مضاعف میدهد؟ شکل و شمایل شهر و بیمارستان و کوچه و خیابان هم به خوبی توصیف شدهاند. داستان روان و گویا است. زبان ساعدی جور پیچیدهای نیست و مخاطب را با خودش همراه میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.