یادداشت R.

R.

R.

1403/12/3

        این میشه دومین دفعه ایه که داستان خاطرات یک قاتل رو می خونم
و به خوبی دفعه اول نبود
توی این کتاب چند تا داستان دیگه هم هستن
متوسط بودن
ولی این یکی جالب بود اولش:
***
یک روز مردی در یک بیمارستان روانی ادعا میکرد که بلال است. بعد از یک مداوای همه جانبه و جلسات مشاوره متعدد با پزشک، مرد یک جورهایی تقریبا حالیش شده بود که بلال نیست و پزشک هم مرخصش کرد. چند روز نشده، مرددر حالی که از ترس داشت می مرد به بیمارستان برگشت.
پزشک از او پرسید: "چی شده؟"
مرد گفت: "مرغ ها هیمنطور دنبالم می کنند. از ترس جون به لب شدم."
مرد می لرزید و مدام طوری با وحشت پشت سرش را نگاه می کرد انگار هنوز تحت تعقیب مرغ هاست.
پزشک با ملایمت گفت: "تو آدمی نه بلال، الان دیگه حالت اونقدری خوب شده که این رو متوجه بشی."
بیمار گفت: "من شاید متوجه بشم ولی مرغا که نمیشن.."
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.