یادداشت مریم محسنیزاده
1403/12/21
برای نوشتن این یادداشت از خود کتاب که از زبان سیمین است استفاده میکنم. "جلال خیلی شبیه نوشتههایش است. یعنی سبک جلال خود اوست، با این تفاوت که من با چرکنویسش سروکار دارم و دیگران با پاکنویسش. چشمان جستجوگرِ جلال خوب میبیند و خوب نشان میدهد. نوشتههای جلال تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی و حادثهآفریناند. همانطورکه در نوشتههایش بین ایمان و کفر، بیاعتقادی و اعتقادِ مطلق در جدال است، در زندگی واقعی هم همینطور است. جلال همیشه شتاب داشت چون میدانست فرصت کوتاه است. میخواست که بخواند و بیاموزد، لمس کند، تجربه کند، بسازد، ثبت کند، جام هر لحظه را پُرپیمان بنوشد، به لحظات با حواسِ باز خوشآمد بگوید و پیرامونش را با هوشیاری، کنجکاوی و تفکری که هیچگاه گَردِ زنگار نگرفت ارزیابی کند. جلال در راه نوشتن حتی گاه خوردن را فراموش میکرد ولی از خواندن دست نمیکشید. روزهایی که مینوشت، بست توی اتاق مینشست و مدام سیگار میکشید. در برابر سرخوردگیها تسلیم نمیشد، بلکه پلّکانی برای بالا رفتن میساخت. جلال سختی، مشکل، حادثهآزمایی و خطر را دوستتر داشت تا سهولت، آسانی، یکنواختی و تداوم را. حتی در سفر از جادهٔ سنگلاخ میرفت. اساساً حادثهجو بود و اهل سفر با ریاضت و سختی، حتی پای پیاده. ازنظر بدنی قوی نبود، بیشتر با پای اراده میرفت تا پای جسم. جلال نمینشست تا حادثه بر او فرود بیاید، بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر میرفت. با همه قشرِ مردمی دمخور بود. از همه چیز یادداشت برمیداشت. مواد خام نوشتههایش مردم بودند و زندگی، درحقیقت آنچه را که مینوشت زندگی میکرد و به هرجهت شخصاً میآزمود. مثلاً قهرمانهایش در داستانهای "سهتار"، "زن زیادی"، "دید و بازدید" و "مدیر مدرسه" اطرافیان هستند که خودشان هم بیخبرند. گاه از جهنم غضب، به بستی روحی مینشست. نوشتهام و باز هم مینویسم که مرد سربهراهی بود اگر پا روی دمش نمیگذاشتند؛ معجونی از تضاد که در اوقات فراغت به گلهای باغچه میرسید. حتی یکبار کتابهای جوراجور دربارهٔ سبزیکاری، مرغداری و درختکاری خرید تا یک جالیز علم کند. او به کارهای برقی خانه رسیدگی میکرد. جمعهها کوهنوردی میکرد و گل صحرایی برایم میآورد. علیرغم خشونت ظاهری، در دلش شاعر بود و رمانتیک و این تنها فرق او با نوشتههایش است. جلال خوشمصاحبت بود و دوست داشت دوروبرش شلوغ باشد. در شبنشینیهای دونفرهمان یا با دوستان، دیوان شمس و مثنوی و تذکرةالاولیا میخواندیم. او با همه گروه مردم، نشستوبرخاست و معاشرت میکرد. به نویسندگان تازهکار کمک میکرد. به نظر من جلال همهٔ عمرش باغبان بود؛ باغبان خوانندههایش، شاگردهایش که به آنها مثل یک درخت که میروید و رشد میکند، نگاه میکرد، باغبان هر که را که میدید و استعداد نهفتهای در او کشف میکرد ... آن استعداد را به رُخش میکشید و باغبانی میکرد تا ببالد. درد طبقات محروم برایش مهمتر از درد آشنایان مرفّه بود و توی کارهایش هم بیشتر با طبقات محروم اجتماع سروکار داشت و اهل زندگی مرفّه نبود. اگر به دین روی آورد، از روی دانش و بینش بود؛ چرا که مارکسیسم و سوسیالیسم و تا حدی اگزیستانسیالیسم را قبلاً آزموده بود و بازگشت نسبی او به دین و امام زمان راهی بود به سوی آزادی از شر امپریالیسم و احراز هویت ملی، راهی به شرافت انسانیت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا. آشناییمان به سال ۲۷ در شیراز برمیگردد؛ زمانیکه جلال به تازگی از حزب توده جدا شده بود. با اینکه بزرگتر از جلال بودم اما بهنظر نمیآمد. در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر میشدم و به او نزدیکتر و نزدیکتر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی میکردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها میخندیدم چرا که اجاقی روشنتر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان میخواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم: گو کدامین شهر از آنها بهتر است/ گفت آن شهری که در وی دلبر است. و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمیکنم چندان دور باشد. احساس میکنم روزبهروز آب میشوم. مرا در مزار جلال چال کنید. ترتیب سندش را دادهام. جلال میگفت:" عهد و عیال، روزگار به آدم سیلی میزند، سیلی را که خوردی یا گیج میشوی و خلاص، میفتی و هیچکس دست تو را نخواهد گرفت. باید دست بگذاری سر زانویت و بگویی یاعلی و خودت بلند بشوی که شاید نتوانی. اما از سیلی روزگار هوشیار هم میشود شد، تو سعی کن هوشیار بشوی." و حالا خودش مُرده بود و تصمیم داشتم از این سیلی بزرگ زمانه، به دلخواه او هوشیار بمانم. اما چطور؟ کاش خودش بود و میگفت چطور؟ تنها راه هوشیاری، در راه بودن و ادامه راه بر حق او بود، به علاوه مگر راهی غیر از این هم برایم وجود داشت؟ و اینطور شد که تصمیم گرفتم به قول آزرم بشوم سنگصبور این مصیبت عام. ... نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش. در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا بکند ... مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحملپذیر کرده باشند." جریان فوت مردی که قصه میگفت در شب بارانیِ اسالم، خودش قصهای است جانسوز که در کتاب آمده است؛ به قول سیمین که عاشقانه در کنارش زیست، جلال زیبا زندگی کرد و زیبا مُرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.