یادداشت
1403/4/30
4.2
81
بعضی از کتابها بعد از اتمام میروند توی قفسهٔ #لطفادمِدستباش ذهنمان. البته این ویژگیِ اکثر رمانهای کلاسیک است ولی رمان «little women» یا همان «زنانکوچک» چیز دیگری است. آن هم برای ما (بخوانید چند نسل متمادی) که نوجوانیمان را با انیمیشن ژاپنیاش گذراندیم و هر کداممان با یکی از چهار دختر خانوادهٔ مارچ همزاد پنداری میکردیم. جالبتر اینکه برای نسل جدید هم هنوز مگ، جو، بت و اِمی جذابند. بین خودمان بماند من بیشتر از دخترها با مادرشان، خانم مارچ همزاد پنداری میکردم. میایستادم جلوی آینه و دخترهای نداشتهام را شبیه خانم مارچ نصیحت میکردم. جذابترین نصیحتهایش هم آنهایی بود که به جو میگفت. کلاسیکها یک تابلو از زندگیاند که توجه به سُنَتها، تصمیمات عقلانی، عواطفِ واقعی و نظمشان زبان مشترک اکثر فرهنگهاست. مثلا به نظر من حرفهای خانم مارچ به دخترانش را همهٔ مادرها میفهمند. این فهمیدن لزوما به معنای پذیرش نیست ولی این فهمِ مشترک بین زنان از غرب تا شرق حس خوشایندی است که آنها را یاد فطرت مشترکشان میاندازد. اینکه: ارزش زن به باطن و استعداد اوست؛ با بخشیدن بزرگتر میشویم؛ مسئولیت کارهایمان را بپذیریم؛ ارزش عشق را بدانیم؛ بعد از ازدواج، با محبت بنا را بر سازگاری بگذاریم؛ داشتههایمان را مرور کنیم تا نسبت به خدا ناسپاس نشویم؛ حتی نگاه نویسنده به پوشش با تمام تفاوتهایی که دارد، آشناست، مثلا اینکه دخترها در مهمانی لباس جلف نپوشند. خلاصه اینکه بنظرم این اشتراکات فطری همان نقطه قلقلک دهنده برای دوبارهخوانی این اثر است که شاید بد هم نباشد. بنظرم طغیان دربرابر این نظم و حتی مقاومت دربرابر بعضی از همین اصول کم کم مکاتب دیگر را رقم زد مثلاً مکتب رمانتیسم که با وجود اشتراکاتش با کلاسیک یک جاهایی جلوی همین منطق و اصولگرایی قد علم میکند و بعدتر مکاتب دیگر... ولی همیشه یک بخشی از وجود ما انگار طالب این نظم و اصول هست.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.