یادداشت پریا رادفر
دیروز

گاهی وسط نماز خواندن به خودم میآیم و میبینم دارم با انگشتهایم نمرهی آزمون آخرم را حساب میکنم. گاهی توی خواب فکر میکنم< به اسم معلمهای ابتداییام، شعرهایی که یادم رفتهاند و...> اکثراً وسط کلاسها به غذایی که طبقهی پایین مدرسه داخل گرمکن است فکر میکنم، و وقت تماشای یک موزه یا یک فیلم داخل سینما فراموش میکنم باید فکرم را جمع کنم و فیلم یا اثر داخل موزه را بفهمم. خلاصه اینکه مغزم هیچوقت همراهم نیست! همیشه یکمی کمی عقبتر یا کمی جلوتر است. تا حدی که گاهی با اطرافیانم فکر میکنیم کاش میشد چند نفر را برای فکر کردن بهجای من استخدام کرد! من خیلی برای این خودافشاییها مشتاق بودم؛ چون «بهخوان» داخل پستی که راجع به یادداشتهای خوب نوشته است، گفته خوب است بگوییم کتاب به درد چه مخاطبهایی میخورد. و چلنجر دیپ برای آنها که مغزشان از خودشان جدا است، دوست خیلی خوبی میشود! حتماً که برای بقیه هم جذاب خواهد بود، اما عزتش پیش فکرشلوغها و مغزفراریها بیشتر است!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.