یادداشت زینب

زینب

زینب

1400/2/28

شیاطین (جن زدگان)
        [یادداشتی از جن‌زدگان اثرِ فیودور داستایفسکی]
این نوشته برای کسانی‌ست که این اثر را مطالعه کرده‌اند.
روایتی از زوال و مرگ|تراژدیِ روحیِ ستاوروگین
این داستان بلند برایم تصویری واحد بود. تصویری که مدام در دل خود بازتولید می‌شود.
از زیاده‌گویی می‌پرهیزم. همه چیز به قدرِ کفایت گویاست تنها لازم است چند قسمتِ کوتاه از این داستانِ بلند در امتدادِ یکدیگر آورده شوند. آنچه در اینجا برایم اهمیت دارد سرنوشتِ اشخاص است یا یک شخص. مرگ، سرنوشتِ محتومِ نیکلای وسیه‌والودویچ(ستاوروگین) و تمامِ آنهایی‌ست که به نحوی با وی پیوند خورده‌اند.
[داستانِ مرکزی- رُنه ماگریت]
تنها یک صحنه، دوئلِ ستاوروگین و گاگانف، صحنه‌ای که بسط پیدا می‌کند در تمامِ داستان ریشه می‌دواند و به دوئلِ او با هستی‌اش منتهی می‌شود(هستی، موجودی دوگانه، درون و بیرون).

داستایفسکی در جایی از کتاب نوشته است:
"رؤياها همه بر باد رفت و آشفتگی نه فقط به نظم نیامد بلکه دل‌به‌هم‌زن تر شد."
در جایی دیگر می‌گوید:
"زندگی همه درد است، وحشت است. آدم بیچاره‌ است. امروز همه چیز رنج است و ترس..."
کمی بعد از زبان کیریلف نقل می‌شود:
" هر کس بخواهد به آزادیِ حقیقی برسد باید جسارتِ خودکشی داشته باشد..."

آغازِ جنون: مرگِ ماتریوشا دخترکِ ۱۲ ساله
ستاوروگین نقل می‌کند
[ماتریوشا از دو روزِ پیش سخت بیمار بود و شب‌ها مدام هذیان میگفت. البته من پرسیدم ضمنِ هذیان چه می‌گوید. او در گوشم گفت که طفلک حرف‌های وحشتناکی می‌زند. می‌گوید: " من خدا را کشتم."
...خبر آورد که ماتریوشا خود را حلق آویز کرده است.]

اوفیلیای زیبا، مغروق با دسته‌گلی در دست [هملت]
اشتیکه‌ که با گربه‌‌اش جان داده بر تلی خاک[تانگوی شیطان]

شادیِ بی‌دوامِ شاتوف از بازگشتِ همسرش با فرزندِ ستاوروگین در شکم و مرگِ خودناخواسته‌‌اش :
[سه نفری به چشم بر هم زدنی او را بر زمین افکندند و چنان بر خاک فشردند، که نمی‌توانست تکان بخورد. آن وقت پیوتر استپانویچ تپانچه به دست جست. ... فریادِ کوتاهِ نومیدی از گلوی شاتوف بیرون زد. اما دهانش را بستند و صدایش خفه شد. پیوتر ستپانویچ لوله‌ی تپانچه را به دقت بر پیشانی او گذاشت و فرو فشرد و ماشه را چکاند]
/جنونِ قاتلان/

درست بلافاصله پس از شاتوف مرگِ خودخواسته‌ی کیِریلف واقع می‌شود.
دوئلِ کیِریلف با خدا:
"اگر خود را بکشم اراده‌ام برتری یافته و خدا می‌شوم."

[(پیوتر استپانویچ) دندان‌بر‌هم سایان، هر طور که بود شمع را روشن کرد و آن را دوباره روی شمعدانی ایستاند و به اطراف نگاه کرد. جسدِ کیریلف را دید که پای پنجره‌ای که هواکش آن باز بود افتاده‌است، پاها رو به کنج راست اتاق. تیر به شقیقه راستش شلیک شده بود. گلوله از جمجمه گذشته و از بالای آن سمت چپ بیرون آمده بود. مقداری از مخِ او مخلوط به خون به اطراف پاشیده بود. تپانچه در دستِ خودِ کشته‌ی بر زمین افتاده مانده بود. ظاهرا فوری جان سپرده بود.]

در این میان قتلِ ماریا تیموفی ییونا(همسرِ مجنونِ ستاوروگین) و برادرش سرهنگ لبیادکین (با نقشه‌ی پیوتر استپانویچ) اتفاق می‌افتد.

همسرِ شاتوف بعد از دیدنِ جنازه‌ی همسایه‌ی شاتوف،کیریلف،
[فقط شیون می‌کرد که اگر این یکی کشته شده شوهرش هم جان به در نبرده‌ است. ظهر که شد به حالِ اغما افتاد و دیگر به هوش نیامد و سه روز بعد جان سپرد. نوزادش نیز که سرماخورده بود پیش از خودش تلف شده بود]

سپس مرگِ ستپان ترافیموویچ سرسپرده‌ی واروارا پترونا (مادرِ ستاوروگین) و پدرِ پیوتر:
[سه روز بعد جان سپرد، اما در بی‌خودیِ کامل مُرد. به آرامی خاموش شد، مثلِ شمعی که تا ته سوخته باشد.]

و در آخر مرگِ ستاوروگین، بنده‌ی شیطان، فاؤستِ داستایفسکی و پایانِ این تراژدیِ مُهلک:
[شهروند کانتون اوری همان جا خود را از چهارچوبِ در آویخته بود. روی میزِ کوچکی پاره کاغذی افتاده بود که روی آن نوشته شده بود:" هیچ کس مقصر نیست. خودم کردم!"]

تنها پیوتر استپانویچ شیطان از این مهلکه جان به‌در میبرد.

[مفیستوفلس: از هیچ لذتی سیر ناشده، از هیچ کامیابی خُرسند ناگشته،
او به سوی اشباح دگرگون‌شونده‌ای که با نگاه خود می‌بلعدشان
می‌شتابد، ولی این لحظه‌ی واپسین را که مبتذل و میان تُهی است،
مرد بدبخت می‌خواهد هنوز مداومش بدارد.
او که چندان سخت در برابرم ایستادگی می‌نمود،
زمانش سر‌انجام به سر رسیده، پیرمرد روی زمین افتاده است.
ساعت از حرکت می‌ایستد...

همسرایان: می‌ایستد. خاموش است،
همچنان که نیمشب. عقربه هم می‌افتد.

مفیستوفلس: می‌افتد. بودنی بود، گذشت.

همسرایان: همه چیز پایان یافت.

مفیستوفلس: پایان؟ واژه‌ای به راستی احمقانه!
برای چه پایان؟
پایان، نیستیِ ناب: این‌همانیِ کامل.
پس، آفرینش جاودانه برای چه؟
ناپدید شدنِ آفریده در نیستی!
"همه چیز پایان یافته است." ما چه می‌توانیم در این باره بدانیم؟
این همان‌قدر درست است که مدعی شویم هستی هرگز نبوده‌ است.
ولی هستی گردِ خود مانند یک چیز واقعی در چرخش است.
من خلاء جاودانه را تقریباً همان‌قدر می‌پسندم.

فاؤست- گوته]
من از این تصاویر رهایی نمی‌یابم، ذهنم مدام از یکی بر دیگری می‌پرد.

      
11

7

(0/1000)

نظرات

[من خدا را کشتم...] l|O

0