یادداشت Sheida Hanafi
دیروز
گاهی در دل کودکی، یک جای خالی هست که با هیچ اسباببازیای پر نمیشود. جایی که نه با خورشید، نه با شکلات، نه حتی با آغوش پدر و مادر، پر نمیشود. جای کسی که نیست… اما دلت میخواهد باشد. در مامانی روی درخت سیب، دختربچهای داریم که مثل خیلی از ما، مادربزرگی ندارد. نه کسی که برایش ژاکت ببافد، نه کسی که بوی نان خانگی بدهد، نه کسی که از "قدیما" برایش قصه بگوید. اما او دستبردار نیست… چون خیال، قویتر از نبودن است. و ناگهان، در میان خیالها، مادربزرگی از دل آرزوها سبز میشود. نه در خانهای با پنجرههای سفید، نه کنار بخاری، نه پشت قاب عکس… بلکه روی درخت سیب. مادربزرگی خیالانگیز، با چشمهایی پر نور، با دلی به وسعت جنگل، و با لبخندی که انگار برای سالها منتظر بوده تا بالاخره کسی او را بخواهد. این داستان، قصهی دلتنگیای است که با خیال درمان میشود. قصهی بچههایی که کسی را ندارند، اما دلشان را دارند. و دل اگر بخواهد، میتواند یک مامانی از جنس نور، از جنس درخت سیب، از جنس مهربانی بسازد. اگر تو هم گاهی دلت کسی را میخواهد که نیست، اگر هنوز هم گاهی دلت برای آغوشی خیالی تنگ میشود، این کتاب را بخوان… چون شاید مامانیات، همین حالا، روی یک درخت سیب، در خیال تو نشسته باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.