یادداشت مهدیه عباسیان

من او را دوست داشتم
        وقتی کتاب تمام شد تا چند دقیقه گیج بودم و به هیچ چیز مشخصی نمی توانستم فکر کنم. این کتاب من را مجبور به نگاه کردن به مسائل از زاویه ای می کرد که همیشه در مقابلش مقاومت می کردم. اما پس از خواندن دوباره و حتی چندباره بعضی بخش ها این نوع نگاه را پذیرفنم.

 قبل از نوشتن این مطلب در حال خواندن مطلبی در مورد " یادگیری در حواشی" بودم. اینکه یادگیری واقعی در حاشیه روی می‌دهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. بعد ناخودآگاه یاد پدرشوهر کلوئه افتادم. او در گذشته تنها به علت اینکه الگوی مناسبی برای پسرش باشد و وضع بد خانواده را از آنچه که هست، بدتر نکند ماندن را به رفتن ترجیح داده بود. اما حالا پسرش دقیقا همان کاری را کرده بود که او از انجامش واهمه داشت. حواشی زندگی چون کم حرفی همیشگی پدر و خوشبخت نبودن مادر، بر او اثر بیشتری داشتند. و بعد بیش از پیش به اهمیت خانواده ، نقش والدین و نگاه موشکافانه ی کودکان پی بردم...


      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.