یادداشت سیده زینب موسوی
1404/1/3

امتیاز دادن به این مجموعه واقعا برام سخت بود. از یه جنبههای دلم میخواست بهش ۵ بدم و از یه جنبههایی ۲! در نتیجه به حد وسط اکتفا کردم... کتاب با پیشدرآمدی از پایان خوش داستان شروع میشه و بعد برمیگردیم به اول ماجرا، جایی که نفرین کل ایرانزمین رو فرا گرفته، خورشید دم غروب از حرکت ایستاده، از آسمون خاکستر میباره و زمین زیر گندابهایی پر از مارهای آدمخوار فرو رفته... در چنین وضعیتی مردم همه چیز رو از چشم جم، پادشاه ایرانشهر، میبینن و چندین گروه تا به حال تلاش کردن پادشاه رو بکشن... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 اول اینکه این کتاب یه فانتزی ایرانی واقعی بود. یعنی اینطور نبود که مثل خیلی از فانتزیهای دیگه صرفا نویسندهش ایرانی باشه و اگه اسم نویسنده رو حذف کنی از لحاظ فضای داستان و شخصیتها هیچ فرقی با فانتزیهای خارجی نداشته باشه. خودم با توجه به اینکه به اندازهٔ کافی از آثار دستهاول فانتزیهای آمریکایی میخونم، ترجیح میدم ایرانیهایی که میرم سراغشون حداقل تا حدی واقعا ایرانی باشن و این موضوع تو این کتاب برام یه نقطهٔ قوت بود. داستان هم از همون اول درگیرم کرد و فضای ایرانی-اساطیریش رو جدا دوست داشتم. نثر کتاب هم واقعا زیبا و چشمنواز بود. ولی یه سری گیر و گورهای داستانی نذاشت این لذت کامل بشه... البته که من سعی میکنم تو داستانهای مبتنی بر اساطیر، حد آستانهٔ انتظار منطق رو پایین بیارم، چون اصولا افسانهها به شدت بیمنطق هستن 😅 برای همین اینجا هم به منطق خیلی از وقایع جادویی کاری ندارم. ولی حس میکنم پرداخت داستانی بعضی قسمتها واقعا میتونست بهتر باشه... کتاب البته پر از صحنههای زیبا و بحثهای جالبه، مثل اشاره به قدرت کلمات و قصهها، موندن برای ساختن وطن یا رفتن برای جستجوی یه زندگی بهتر، نقش مشترک مردم و رهبران تو ویران یا آباد کردن زمین و مواردی از این دست، که واقعا از خوندنشون لذت بردم. ولی به هر حال خالی از اشکال هم نبود که بعد از هشدار افشا در موردشون توضیح دادم (هر چی فکر کردم دیدم نقدهام رو به جز با اشاره به جزئیات نمیتونم مطرح کنم). البته که با وجود این مشکلات خوندنش رو توصیه میکنم و به نظرم نوجوونها و بزرگسالان هر دو میتونن از این داستان ایرانی لذت ببرن. (این کتاب تو سه جلد منتشر شده ولی راستش به نظرم در واقع یه جلد و یه داستان واحده و من به نسخههای مجزا صرفا امتیاز دادم و مرورم رو برای این نسخه نوشتم). 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ از اینجا به بعد داستان رو لو میده ⚠️ یکی از مشکلات اصلی کتاب از نظرم مسئلهٔ زمان و سن آدمهاست. نویسنده تا جایی که یادمه به سن اکثر شخصیتها هیچ اشارهای نمیکنه و بسیاری از بازههای زمانی با عبارات گنگی مثل «سالها» توضیح داده شده. خب، این موضوع به خودی خود شاید مشکل مهمی نباشه. ولی وقتی بارها در طول کتاب خواننده رو گیج میکنه، دیگه نمیشه نادیدهش گرفت. مثلا اول کتاب شخصیتی به اسم ماندانا معرفی میشه که دریادار و فرماندهٔ نیروی دریایی ایرانه. مدل توصیف از این شخصیت طوریه که من خودم حداقل حس یه آدم میانسال رو بهش داشتم. بعد جلوتر میبینیم که شهربانو پریچهر داستانی رو تعریف میکنه که توش حرفی از پدربزرگ این خانوم مانداناست، چیزی که شهربانو خودش تجربهش کرده و به یادش میآره ولی ماندانا نه. و من اینجا جدا تعجب کردم و با خودم گفتم مگه اختلاف سنی این دو نفر چند ساله؟! (اینجا خودش یه مشکل جدایی هم داشت، اینکه چطور میشه نوه اصصصلا در جریان نژاد واقعی پدربزرگ نباشه؟ این واقعا چیزی نیست که با هیچ حد از سانسور پادشاه در عرض فقط دو نسل به طور کلی فراموش بشه...). یا مثلا پسر جوونی داریم به اسم راستان که عاشق دریادار مانداناست و من چون فکر میکردم ماندانا میانساله به نظرم رسید این عشق مدل عشق سرباز به فرماندهست ولی بعد جلوتر میبینیم که نه، این دو تا انگار تقریبا همسن هستن و راستان مثل پسر ماندانا نیست! (بماند که سن راستان هم گفته نشده، فقط یه جا میگه همسن اوشیدره و اوشیدر تو کتاب عاشق یه دختر ۱۵سالهست پس نمیتونه خیلی هم مسن باشه! (فکر کنم سن این دختر از معدود مواردی هست که تو کتاب اومده!). یا مثلا زنی داریم به اسم آستیا که همسن پریچهره (که توجه کنید پدربزرگ ماندانا رو یادشه و معلوم نیست چند سال عمر کرده)، ولی طوری توصیف میشه و آخرای کتاب عاشق به مرد حداکثر میانسال میشه که به من حس یه زن ۴۰ ساله رو میداد. از این موارد بازم هست و من اینجا این دو سه مورد رو به عنوان مثال آوردم. مسئله اینجاست که ذهن ما سن و زمان رو مثل دنیای خودمون تحلیل میکنه و اگه قراره تو کتابی این موارد با دنیای عادی ما فرق بکنه (که به هر حال تو سبک فانتزی امکانپذیره) نویسنده باید درست بهش بپردازه. همین موضوع رو در مورد زمان رخداد وقایع و اینکه مثلا چقدر از نفرین گذشته میشه مطرح کرد. مثلا گفته میشه «سالها»ست که چیزی نروییده و درختها خشک شدن و از دامها خبری نیست. خب، با این اوصاف این آدما از کجا چیزی برای خوردن پیدا میکردن؟ نویسنده فقط چند بار به صورت مبهم به میوههای باقیمونده رو شاخههای درختها اشاره میکنه. الان واقعا همچین چیزی برای سیر کردن شکم این همه آدم در عرض چندین سال کافیه؟ کلا این موضوع غذا یکی از نکات بسیار مبهم برای من تو کل داستان بود... سوالهایی شبیه به این رو میشه در مورد مکان هم مطرح کرد. ببینید خودِ خود خورشید دم غروب از حرکت ایستاده! و تصور من از همون ابتدا این بود که مشکل اصلی هم همینه. بعد ما اینجا افرادی رو داریم که از ایران مهاجرت میکنن تا به سرزمینهایی برن که این مشکلات رو نداشته باشه. ولی چطور آخه؟ چطور میشه خورشید یه جا ایستاده باشه و یه جا در حال حرکت باشه؟ 😅 درسته داستان اساطیریه ولی وقتی میاد در قالب رمان باید بالاخره یه حدی از منطق رو داشته باشه دیگه... بماند که تو کل داستان چندین مورد از زیر گنداب رفتن «جهان» حرف میزنه و من جدا همیشه برام سوال بود پس اونهایی که رفتن دقیقا کجا رفتن و چرا اونجاها مشکلی نداره؟ البته که اینجا نویسنده بحثهای جالبی رو بین کسایی که تصمیم به مهاجرت میگیرن و کسایی که با وجود همهٔ سختیها حاضر به ترک وطن نمیشن آورده که خب مسئلهٔ مبتلابه این روزهای ما هم هست. هر چند که من در نهایت از توجیه کار مهاجران خوشم نیومد (نویسنده مشخصا طرفدار کسایی بود که موندن ولی بازم... ببخشید دیگه من یه مقدار تو زمینهٔ مهاجرت دیدگاههای خشکی دارم و به این راحتیها با همچین کاری کنار نمیام 😅). و میرسیم به قضیهٔ جم، شاه ایران... گفتم که یه عدهٔ کثیری نفرین رو تقصیر جم میدونستن و بعضی از این افراد هم اعتقاد راسخ داشتن که با کشتن جم نفرین برداشته میشه، و من تو تماااام کتاب این برام سوال بود که چرا؟! دقیقا این افراد چطور و از چه طریقی این رابطهٔ علی معلولی بین جم و نفرین رو کشف کردن؟ اینقدر کتاب به این سوال جواب نداد که واقعا اعصابم خرد شد. و وقتی که جواب داد هم جوابش قانعکننده نبود. اینطوری که آخر کتاب سر و کلهٔ دو تا ایزد پیدا میشه که به جم میگن این بلا به خاطر کشتار بیرحمانه و بیرویهٔ جانوران سرشون اومده. من اینجا اینطوری بودم که همین؟ این چه ربطی به رفتار اون مخالفان داشت؟ (نمیگم کشتار حیوونهای بدبخت خوبه، مخصوصا به اون وضع فجیعی که تو کتاب توصیف میشه، مسئله ربطش به رفتار مخالفهاست، چون هیچجا هیچ حرفی در مورد حیوونها از این آدما نمیشنویم). ما از اون مخالفها صرفا در چند مورد محدود یه اشارهٔ مبهم به «ظلم و ستم» جم رو داریم. در صورتی که از همهٔ بقیهٔ کتاب برمیاد که جم شاید حیوونها رو قلع و قمع میکرده ولی رفتارش با مردم خودش خوب بوده. تنها چیزی که کتاب از ستم جم به ما نشون میده به سیاهچال انداختن آدمهاییه که «بعد» از نفرین بهش سوءقصد کردن و من نمیدونم جدا یه پادشاه باید با کسی که به روش شمشیر میکشه چه رفتاری داشته باشه؟ در نتیجه من همهش منتظر بودم نویسنده یه دلیلی رو کنه که نشون بده این دوستان مخالف چطور به همچین یقینی رسیده بودن که کشتن جم نفرین رو برطرف میکنه. چون اینکه شما از ستم پادشاهی شکایت داشته باشید یه چیزه (که گفتم ما توصیفی ازش برای قبل نفرین تو این کتاب نداریم) و اینکه با این حد از «یقین» اعتقاد داشته باشید با کشتن پادشاه خورشید دوباره شروع به حرکت میکنه یه چیز دیگه. مسئله وقتی حادتر میشه که میبینیم یکی از این حملهکنندگان یه دختر پونزدهسالهست که تا قبل از این مثل یه پدر جم رو دوست داشته و قراره عروس پسرخوندهش بشه. دقیقا این وسط چه اتفاقی افتاد که باعث شد این دختر نوجوون خودش یه خنجر برداره و تو پهلوی پادشاه ایران فرو کنه؟ کتاب هیچگونه توضیحی در این رابطه نمیده... (کلا شخصیت این دختر به شدت رومخم بود و قهر و آشتیش با اوشیدر به نظرم درست پرداخته نشده بود...) و من اصلا کاری ندارم که تو افسانهها در مورد جم چی اومده و چطور فرّ ایزدی رو از دست داده. چون بقیهٔ ماجراهای این کتاب رونوشتی از افسانهها نبود که بگیم در مورد این یکی هم توضیح بیشتری نیاز نیست و به همون افسانهها مراجعه کنید... و بعد خود کتاب در خلال هفت خوان به ما نشون میده که چطور نفرین در واقع نتیجهٔ عملکرد توأمان مردم و شاه بوده و چطور با کارهایی که اینها همزمان ولی تو مکانهای متفاوت انجام میدادن نفرین قدم به قدم برداشته میشده. خب با این حساب چطور باز این مخالفها تا همون آخر کار روی حرف خودشون ثابتقدم بودن که راه برداشتهشدن نفرین «کشتن» پادشاهه؟ البته من کلا این جنبهٔ نقش مشترک مردم و مسئولین! رو دوست داشتم واقعا. نویسنده هم اتفاقا تو یادداشت آخر کتاب به طور خاص به این نکته اشاره میکنه و میگه میخواسته برخلاف داستانهای اساطیری که توش همیشه یه قهرمانی هست که میآد همه رو نجات میده مردم رو هم در این نجات دخیل کنه. البته یه سری جاها به نظرم به مردم به شکل یه تودهٔ بیفکر که کارها رو خراب میکنه نگاه میشد و این حس رو بهم منتقل میکرد که انگار فقط همین شخصیتهای اصلی که اسمهاشون رو میدونیم خوب و درستکار هستن و «جمعیت» با بدیها و خردهشیشههاش کار رو خراب کرده... یه موضوع دیگه هم هست که اصولا سلیقهایه، ولی با توجه به اینکه همزمان با این کتاب داشتم مجموعهٔ دیوآباد رو میخوندم و ایرانیهای اونجا خیلی به خالق یکتا (Creator) اشاره میکردن بیشتر به چشمم اومد، اینکه انتظار داشتم از اهورامزدا بیشتر بشنوم. ولی به جای اهورامزدا اینجا چهار تا ایزد داریم که نگهبان جنبههای مختلف حیات تو زمین هستن (این تیکهها به شدت من رو یاد سریال آبپریا انداخت 😅). البته که این ایزدها هم از داستانهای اساطیری ایران گرفته شدن ولی کلا بدم نمیاومد به الهیات این ایزدها و رابطهشون با اهورامزدا بیشتر پرداخته بشه 😄
(0/1000)
Haniyeh
1404/1/3
2