یادداشت Ms.nobody ؛)(=
1404/1/13
چه احساسی بهت دست میده وقتی بعد از مدتها داری یه رمان میخونی، اما یکی بهت میگه که خوندن رمان وقت تلف کردنه؟ با این حال، تو همچنان میخوای ادامه بدی... وقتی کتاب رو تموم کردم، دلم میخواست بهش بگم که شاید خوندن رمان تمرکز زیادی میخواد و ذهن رو خسته میکنه، اما من تمام توصیفهای کتاب رو مثل سکانسهای یه فیلم توی ذهنم میدیدم. مثلاً همراه جولی توی نمایش کهکشانی شرکت کردم؛ جایی که بچهها خطرناکترین نمایش رو برای مردم یه سیارهی غریبه اجرا میکردن. حتی ممکن بود موقع نمایش جونشون رو از دست بدن، چون اگر میخواستن از اون سیاره فرار کنن، شرایط جوی اجازهی زنده موندن رو بهشون نمیداد. اونها سالهای نوری از خونهشون دور بودن و کمکم تسلیم شدن. اما جولی... اون تسلیم نشد. جولی دنبال حقیقت بود، حتی وقتی هیچکس باورش نمیکرد و طردش میکردن. در تمام لحظاتی که کتاب رو میخوندم، احساس میکردم کنار جولی هستم، تمام توصیفهای کتاب رو میدیدم و حسشون میکردم. انگار داشتم اون دنیا رو زندگی میکردم..."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.