یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

شمال و جنوب
        این مدت که مشغول خواندنش بودم فکر کنم به هر که رسیدم گفتم «تو را به خدا شمال و جنوب را بخوان». حقیقتاً حیرت‌زده‌ام از این کتاب زیبا و خانم گسکل نازنین.

اول از همه از مارگارت شروع کنم؛ قهرمان عزیز این داستان و تقابل جالبی که با دخترخاله‌اش ادیت دارد. مارگارت قهرمان زنی متعلق به دوران جدید است؛ دورانی که در آن زنان نیز حق آرزو کردن و اندیشه‌ای از آن خود داشتن دارند، دورانی که در آن زنان نیز باید به‌قول خود خانم گسکل به دنبال «کشف رسالت دقیق فرد در جهان» باشند. مارگارت اندیشمند و جسور است و از همه مهم‌تر نسبت به آدم‌های اطرافش حس همدلی دارد. همه را در مقام انسان‌هایی برابر می‌بیند و هیچ‌کس را بر اساس طبقهٔ اجتماعی‌اش قضاوت نمی‌کند. شاید این مسئله در حال حاضر نسبتاً بدیهی بن‌نظربرسد اما در زمانه‌ای که هنوز چندان فاصله‌ای با دورانی ندارد که در آن انسان‌ها براساس طبقهٔ اجتماعی، جنسیت و نژادشان دسته‌بندی و چه‌بسا کنار گذاشته می‌شدند، مارگارت یک زن مدرن به حساب می‌آید. مارگارت تصورات روشن و درستی دربارهٔ سیستم سرمایه‌گذاری و رابطهٔ سالمی که می‌تواند میان کارفرما و کارکنانش برقرار باشد دارد و همین مارگارت است که به‌ آقای تورنتون کمک می‌کند تا به این بینش عمیق برسد. ادیت در مقابل همچنان متعلق به جهان گذشته است که در آن زن عروسکی صرف است که فقط باید به فکر خودش باشد و شاد کردن مرد زندگی‌اش و دلبری برای او. عنوان کتاب هم به‌نظرم به همین تقابل اشاره دارد. «شمال» نماد آینده است، نماد دنیای مدرنی که در آن خبری از رنگ‌های زرفام و آرام جهان گذشته نیست؛ مملو از دود و شلوغی کارخانه‌هاست اما نویدبخش آزادی کسانی است که حالا دیگر می‌توانند فارغ‌ از طبقهٔ اجتماعیشان خود برای خود تصمیم بگیرند. اما «جنوب» که هنوز آغشته به آن رایحهٔ سحرآمیز و مست‌کنندهٔ دوران گذشته است، جایی که ادیت حاضر نیست از آن دل بکند و اصرار دارد مارگارت نیز همان‌جا بماند، دیر زمانی است که دورانش به سر آمده و اصرار به ماندن در آنجا، اصرار به ماندن در گذشته‌ای است که دیگر وجود ندارد.

پدر مارگارت، آقای هیل کشیشی است که از سازوکارهای دغل‌کارانهٔ حاکم بر کلیسا خسته و بیزار است و احساس می‌کند ماندنش در کسوت کشیشی خیانت به ایمانش است. مطرح کردن چنین نقد تندوتیزی نسبت به مسئلهٔ مذهب تا اینجایی که دارم سعی می‌کنم ادبیات انگلیس را به‌ترتیب تاریخی بخوانم، کم‌نظیر و بی‌سابقه است. یکی از موضوعات اساسی کتاب همین نقد آشکار دین یا شاید بهتر باشد بگویم سازوکارهای ساختگی حاکم بر دین و ایمان است که هم روایت را خواندنی و ملموس و انسانی می‌کند، هم بر عمق آن می‌افزاید.

و اما آقای تورنتون که در ابتدای داستان خیلی تلخ بود و به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم با او ارتباط برقرار کنم اما رفته‌رفته در طول داستان شاهد پیشرفت و رشد شخصیتش بودیم. آقای تورنتون مردی خودساخته است و همچین چیزی چندان سابقه ندارد چون در آن زمان اکثراً افراد به‌واسطهٔ اشراف‌زاده بودنشان ثروتمند بودند، اما آقای تورنتون با سعی و کوشش فردی به کارخانه‌داری موفق تبدیل شده است. اما این خودساخته بودن آقای تورنتون نیست که شخصیتش را جالب می‌کند، بلکه گشودگی‌اش نسبت به تغییرات است که جالب‌توجه‌اش می‌کند. به‌گونه‌ای که می‌بینیم به‌دنبال یافتن سنتزی برای دیالکتیک ارباب و بندهٔ هگل است: «سال‌های سال در سکوت و در پی این آرزو دویده و اکنون در شهر خودش، با کارخانهٔ خودش، و در میان مردمان خودش، اندکی به آن نزدیک شده بود. او و آن‌ها زندگی‌هایی موازی با یکدیگر داشتند – نزدیک هم، اما دور از دیگری – تا زمانی که حادثهٔ آشنایی او با هیگینز رخ داد. زمانی که رودرروی هم ایستادند، مرد در برابر مرد و تورنتون یک نفر از میان تودهٔ انسان‌های اطرافش را شناخت، و زمانی که برخورد هر دو به دور از کلیشه‌های ارباب و رعیتی شد، برای نخستین بار آن‌ها درک کردند که درون همة ما قلبی انسانی می‌تپد... از همان جا بود که گفت‌و‌گویی میان این دو برقرار شد، که گرچه نمی‌‌توانست از اختلاف‌نظرها و اقدام‌های متفاوت آینده جلوگیری کند، به هر صورت، می‌توانست در زمان لازم به ارباط و کارگر امکان دهد با هم‌دلی و خیرخواهی بیشتری به یکدیگر بنگرند و با صبوری و مهربانی عمیق‌تری یکدیگر را تحمل کنند. علاوه‌براین پیشرفت خیره‌کننده در بیان احساسات، آقای تورنتون و کارگرانش به قطعیت متوجه موضوعاتی شدند که تا آن هنگام یک طرف از آن‌ها خبردار بود و طرف دیگر به کلی بی‌اطلاع.»

و البته فردریک هم عنصر مدرن دیگر این داستان شگفت‌انگیز است؛ کسی که به‌خاطر ایستادن بر سر موضع حق و راستی، نه‌تنها از کاربی‌کار شد، بلکه در صورت برگشت به کشور مادری‌اش به اتهام خیانت اعدام می‌شد و همین نشان‌دهندهٔ سیستم قضایی پوسیده و فاسدی است که ضرورت تغییر را پررنگ‌تر و نمایان‌تر می‌کند.

در انتها باید بگویم که نثر الیزابت گسکل بی‌نظیر بود؛ به‌اندازه واقع‌گرایانه و در مواردی که ضرورت ایجاب می‌کرد دقیق و موشکافانه و در موقعیت‌های دیگر ظریف و شاعرانه و رمانتیک و به‌نظرم همین مسئله به‌خوبی توانایی نویسندگی این زن عزیز را نشان می‌دهد. ابتدای هر فصل شعر یا متنی که مربوط به محتوای آن فصل بود آورده شده بود که همچون پیش‌درآمدی کوتاه و شاعرانه نشان می‌داد که در آن فصل با چه حال‌و‌هوایی مواجه خواهیم شد. و البته ترجمهٔ ثمین نبی‌پور بی‌نظیر بود و پاورقی‌های دقیقش در فهم ظرایف و نکات نهفته در داستان خیلی راه‌گشا بود.
      
11

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.