یادداشت محمدامین اکبری

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
        به نام او

در این‌روزهای کرونازده سرگرمِ خواندنِ یک کتابِ شیرین با نثری بسیار دلنشین و دلکش بودم:
سرگذشت حاجی بابایِ اصفهانی
کتابی که ابتدا به زبان انگلیسی توسط جیمز موریه، نویسنده و منشی سفارت انگلستان در ایران در دوران فتحعلی‌شاه، در سال هزار و هشتصد و بیست و چهار در انگلستان منتشر شد و در اواخر قرن نوزدهم در استانبول، توسط  میرزاحبیب اصفهانی از ترجمه فرانسوی به فارسی برگردانده شده.
میرزا حبیب از شاعران، نویسندگان و فعالان سیاسی عصر ناصرالدین‌شاه بود که سه دهه پایان عمر خود را به جبر در استانبول به سر برده بود.
محققان، ترجمه این کتاب را به خودی خود یک اثر مستقل ادبی می‌دانند و دخل و تصرفهای بی‌شماری که میرزا حبیب بر این اثر داشته و آن را بیش از پیش به اخلاقیات و آداب و رسومِ ایرانیِ عهد قاجار نزدیک کرده است، عده‌ای را بر آن داشته است که این کتاب را به عنوان اولین رمان فارسی معرفی کنند.
البته این کلامِ کوتاه نه می‌تواند و نه می‌خواهد به این موارد بپردازد. وگرنه سرگذشتِ «سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی» خود یک یادداشت پروپیمان می‌طلبد، و شما را برای هرچه بیشتر آشنا شدن با این متن به مقدمه  جعفر مدرس صادقی که بر این کتاب نوشته است، ارجاع می‌دهم
به هر رو اگر با نثر فارسی اُنس و اُلفتی دارید حتما این کتاب را بخوانید که لذت فراوانی خواهید برد و چیزهای بسیاری خواهید آموخت. در ادامه سخن برخی از بزرگان در باب اهمیت این کتاب را در می‌آورم. پیش از آن بگویم که بهترین نسخه از این کتاب نسخه  نشر مرکز است.

قلمی که قدرت بر مجسّم ساختن حکایاتِ حاجی بابا کرده است از قادرترین و محکم‌ترین ساده‌نویسان آن عصر می‌باشد ... نثر حاجی بابا گاهی در سلاست و انسجام و پختگی مقلّد گلستان و گاه در مجسّم ساختن داستانها و تحریک نفوس و ایجاد هیجان در خواننده، نظیر نثرهای فرنگستان است... و در جمله یکی از شاهکارهای قرن سیزهم هجری‌ست. ملک‌الشعرا بهار

شاید بتوان آن را از آثار گرانبهای ادبیات دنیا و نمونه اعلای نثر فارسی به شمار آورد. محمدعلی جمالزاده

نزد محققان ایرانی، قدرِ ترجمه میرزا حبیب از بسیار تالیفات بیشتر است و باید آن را یکی از آثار مهم نثر فارسی در دوره اخیر به شمار آورد. پرویز ناتل‌خانلری

ترجمه حاجی بابای اصفهانی، تلاشی برای نوشتن اولین رمان ایرانی به دست یک نویسنده ایرانی‌ست. جعفرمدرس‌صادقی


در آخر بخشی از کتاب را انتخاب کرئه‌ام که در آن کاروانی گرفتار غارتگران شده و شاعری در بینِ آنهاست.

به تحقیقِ چه‌گونگیِ حالات و پیشه و حرفَتِ ایشان پرداختند. مردِ باریک‌قد، چون از همه متشخّص‌تر می‌نمود و مَظِنّه‌ی سَربَهای مُعتنابهی، نخست او را پیش کشیدند و چون تُرکی نمی‌دانست، من به ترجُمانی نامزد گردیدم.
ارسلان سلطان: "تو که‌ای و چه‌کاره‌ای؟"
اسیر (با آوازی نرم و حزین): "بنده‌ی کمینه بی‌چاره‌ی هیچ‌کاره."
ارسلان سلطان: "آخر هنر و پیشه‌ات چیست؟"
اسیر: "غلامِ شما شاعرم. می‌خواهید چه باشم؟"
یکی از تُرکمانانِ ناتراشیده: "شاعر یعنی چه؟ شاعر به چه کار می‌خورد؟"
ارسلان سلطان: " شاعر یعنی هیچ. آدمی هرزه‌چانه، یاوه‌سرا، نرّه گدا، خانه به دوش، دروغ‌فروش، چاپلوسی که همه را می‌فریبد و همه‌کس مرگش را از خدا می‌خواهند. نمی‌دانم این بلا را از سر ما که خواهد وا کرد؟" ارسلان سلطان به اسیر: "خُب، اگر شاعری و بی‌چاره، این زیرجامه‌ی قَصَب و کُلیچه‌ی ترمه را از کجا آورده‌ای؟"
اسیر: "اینها بقیّه‌ی یک دست خلعتی‌ست که حاکمِ شیراز به صِله‌ی قصیده‌ای که ساختم داد."
پس او را از بقیّه‌ی خلعتِ شاه‌زاده برهنه نمودند و کُلیچه‌ی پوستی مَنحوس بر او پوشانیده، سَر دادند.
...
باری، به قتلِ شاعر همه متّفق بودند و کم مانده بود که شاعرِ بی‌چاره از میان برود...
      
2

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.