یادداشت آوا فیاضی
1404/5/31
شازده کوچولو تنها یک قصهی کودکانه نیست؛ اثریست سرشار از معنا که در پسِ سادگیاش، ژرفترین پرسشهای انسانی را به دل خواننده مینشاند. آنتوان دو سنتاگزوپری با زبانی شاعرانه و کودکانه، جهانی میآفریند که در آن تنهایی، عشق، مسئولیت و معنای زندگی بازآفرینی میشوند. سفر شازده کوچولو از سیارهی کوچک خودش تا زمین، در حقیقت سفری به درون دل انسان است. او با نگاه ساده و بیپیرایهاش، دیوار عادتهای روزمره را فرو میریزد و یادآوری میکند که «آنچه اصل است از دیده پنهان است». در قلب این روایت، عشق میان او و گلِ نازکدلش قرار دارد؛ عشقی که هم شکننده است و هم نیرومند، و سرانجام بهانهی بازگشت او میشود. اما پایان کتاب، همانقدر که شاعرانه است، اندوهناک و رازآلود هم هست. شازده کوچولو از ماری میخواهد که او را بگزد. در نگاه نخست، این لحظه مرگی تلخ است؛ اما در لایهای عمیقتر، نشانهی رهایی و بازگشت است. گزیده شدن به دست مار، مرز میان بودنِ زمینی و رفتن به سوی خانه و گل محبوبش است. سنتاگزوپری مرگ را نه پایان، که دری به سوی پیوستن دوباره به عشق تصویر میکند. شاید همین پایان عجیب و غمانگیز است که شازده کوچولو را جاودانه ساخته؛ زیرا زندگی نیز آمیزهای از پیوند و فقدان است. زیبایی عشق، در دل ناپایداریاش معنا مییابد و جدایی، قدرِ باهمبودن را به یاد ما میآورد. برای من، این بازگشتی دوباره بود؛ بارها به این کتاب برگشتهام و هر بار، چیزی تازهتر از دل سطرهای سادهاش بیرون کشیدهام. گویی هر خواندن، دریچهای نو به درون خودم باز میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.