یادداشت آوا فیاضی

        شازده کوچولو تنها یک قصه‌ی کودکانه نیست؛ اثری‌ست سرشار از معنا که در پسِ سادگی‌اش، ژرف‌ترین پرسش‌های انسانی را به دل خواننده می‌نشاند. آنتوان دو سنت‌اگزوپری با زبانی شاعرانه و کودکانه، جهانی می‌آفریند که در آن تنهایی، عشق، مسئولیت و معنای زندگی بازآفرینی می‌شوند.
سفر شازده کوچولو از سیاره‌ی کوچک خودش تا زمین، در حقیقت سفری به درون دل انسان است. او با نگاه ساده و بی‌پیرایه‌اش، دیوار عادت‌های روزمره را فرو می‌ریزد و یادآوری می‌کند که «آنچه اصل است از دیده پنهان است». در قلب این روایت، عشق میان او و گلِ نازک‌دلش قرار دارد؛ عشقی که هم شکننده است و هم نیرومند، و سرانجام بهانه‌ی بازگشت او می‌شود.
اما پایان کتاب، همان‌قدر که شاعرانه است، اندوهناک و رازآلود هم هست. شازده کوچولو از ماری می‌خواهد که او را بگزد. در نگاه نخست، این لحظه مرگی تلخ است؛ اما در لایه‌ای عمیق‌تر، نشانه‌ی رهایی و بازگشت است. گزیده شدن به دست مار، مرز میان بودنِ زمینی و رفتن به سوی خانه و گل محبوبش است. سنت‌اگزوپری مرگ را نه پایان، که دری به سوی پیوستن دوباره به عشق تصویر می‌کند.
شاید همین پایان عجیب و غم‌انگیز است که شازده کوچولو را جاودانه ساخته؛ زیرا زندگی نیز آمیزه‌ای از پیوند و فقدان است. زیبایی عشق، در دل ناپایداری‌اش معنا می‌یابد و جدایی، قدرِ باهم‌بودن را به یاد ما می‌آورد.
برای من، این بازگشتی دوباره بود؛ بارها به این کتاب برگشته‌ام و هر بار، چیزی تازه‌تر از دل سطرهای ساده‌اش بیرون کشیده‌ام. گویی هر خواندن، دریچه‌ای نو به درون خودم باز می‌کند.
      
14

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.