یادداشت معصومه توکلی
1402/7/6
در کودکی عاشقش بودم و حتی به خاطرش مدتی دلم می خواست اسمم را عوض کنم و بگذارم سما! (لابد خیال می کردم اگر اسمم را بگذارم سما چشم هایم سبز می شود و گونه هایم گلگون و گیسوانم شبق! :) دور از شوخی، به خاطر ضعف بینایی و عینک سنگین، آن سال ها همذات پنداری ویژه ای با قهرمانان معلول و ناتوانِ قصّه ها داشتم) ولی هیچ از آن پرچم های رنگین صفحه ی آخر و وجه نمادین داستان سرم نشده بود! (خدا خیر بدهد بزرگترهایم را. که برایم شرح و بسط نداده و رمزگشایی نکرده بودند!) و امشب، دیدن نقاشی صفحه ی آخر مبهوتم کرد! و تازه همه چیز برایم روشن شد... انگار در کودکی یک صفحه را که به زبانی نوشته شده که نمی دانی اش، از بر کنی. و بعد از خاطر ببری اش. و سال ها بعد -وقتی که دیگر آن زبان بیگانه نیست- ناگاه تمامِ آن سطور را به یاد بیاوری. و این بار معنایشان روشن است...
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.