یادداشت روژان صادقی
1403/3/19
من هیچوقت فکر نمیکردم از موراکامی خوشم بیاد! تجربهی اولین کتابی که از موراکامی خوندم، برمیگرده به 6-7 سال پیش. اون موقع کتاب «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» رو برای اولین خوانشم از موراکامی و ادبیات ژاپن انتخاب کردم. و خب اصلا دوستش نداشتم. نمیدونم به خاطر ترجمه بود، به خاطر سانسورهای زیاد، به خاطر خوندن در زمان نامناسب یا صرفا داستانی بود که من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. به هر جهت بعد از اون من دیگه سمت موراکامی نرفتم و هیچ اشتیاق و کنجکاوی هم نسبت بهش نداشتم. تا اینکه حدود یک ماه پیش عضو یکی از گروههای باشگاه کتابخوانی «ازتا» شدم. گروه گیومه که از اون شب اولی که در جمعشون حضور داشتم حس کردم داریم با کتابها گروه درمانی میکنیم. گروه گیومه، برای چند هفتهی آینده کتاب جنگل نروژی رو انتخاب کرده بود و من از سر اجبار رفتم سراغش. شاید اغراقآمیز به نظر بیاد ولی از همون صفحهی اول فهمیدم که عاشق این کتاب میشم. کتابی که با نثری روان نوشته شده بود، الهامگرفته شده از یکی از آهنگها گروه محبوبم بیتلرز بود، با اینکه داستان خاصی نداشت اما روایتی که از زندگی میکرد برای من خاص و مهم بود. و از همه مهمتر شخصیتهایی داشت که من میفهمیدمشون. جنگل نروژی از مرگ حرف میزنه. از جدایی. از عشق و یا احساسی که ما فکر میکنیم عشقه. از سکس. از موندن بین دوراهی. از افسردگی و از خودکشی. هر کدوم از شخصیتها اینجا هستند که به تو کمک کنند هرکدوم از این مفاهیم رو کمی بهتر درک کنی و کمی بهتر بتونی راجع بهشون فکر کنی. بهت اجازه میدن اتفاقاتی که براشون افتاده رو با تجربهی زندگی خودت تطبیق بدی و سعی کنی با اتفاقات تلخ راحتتر کنار بیای. من تجربهی خوندن (و شنیدن آهنگِ) جنگل نروژی رو در یکی از تنهاترین و سختترین برهههای زندگیم یادم نمیره. شخصیت تورو که بهم تحمل تنهایی رو یاد داد، میدوری که بهم اهمیت گفتن نیازها رو یادآوری کرد، ریکو که از امید برای بهتر شدن گفت و ناوکو که غمی که از بابت مرگ و جدایی داشتم رو برام با کلمات به تصویر کشید. ازشون ممنونم که بهم یکی از ارزشمندترین تجربیات کتابخونیم رو هدیه کردند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.