یادداشت سعید بیگی

آی بی کلاه، آی با کلاه (نمایشنامه)
        * کتاب حاوی یک نمایشنامه است که در دو پرده است و در پردۀ اول یعنی «آی بی کلاه»؛ ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پیرمردی از شیشۀ دستشویی، یک هیولا شبیه آدم را می‌بیند که وارد خانۀ متروک در همسایگی منزل شان می‌شود و به همراه دخترش وارد میدانگاهی جلوی خانه شان می‌شود.

آنگاه با سر و صدا، شروع به خبر کردن مردم می‌کنند و پس از حضور تمام همسایگان، حاضران شروع به بحث در بارۀ هیولا یا دزد و ویژگی‌هایش می‌کنند و از طرفی می‌ترسند که وارد خانۀ متروک شوند.

اینجا دختر به پدرش ایمان دارد و حرف او را با وجود عجیب و غریب بودن باور می‌کند و البته از اینکه مردم به او اعتماد نمی‌کنند و سخنش را نمی‌پذیرند، ناراحت و نگران است.

در این میان مرد مست روی بالکن، می‌کوشد مردم را بترساند و با این کار خوش بگذراند. در این هنگام یک تاکسی بار می‌آید و مردم از او می‌خواهند به کلانتری خبر بدهد. 

او می‌رود و با یک خبرنگار عکاس بر می‌گردد و او گزارشی از ماجرا تهیه می‌کند و افسر پلیسی با یک پاسبان سر می‌رسد و پاسبان را در همان محل برای نگهبانی و کشیک می‌گذارد و می‌رود.

در پایان در باز می‌شود و پاسبان که سنگر گرفته تا به دزد شلیک کند، متوجه می‌شود که دزد یا هیولا؛ پیرزنی فقیر است که عروسکی را بر دوش می‌کشد و در آستانۀ در ظاهر می‌شود و می‌نشیند و نان خشک سق می‌زند.

** در پردۀ دوم، هم پیرمرد و هم مرد روی بالکن ـ البته چند شب بعد ـ تعدادی دزد (حرامی مسلح به خنجر و دسته کلید) را می‌بینند که وارد خانۀ متروک می‌شوند و هر دو به میدانگاهی مقابل خانه‌شان می‌آیند.

اما اینجا دختر حرف پدرش را نمی‌پذیرد و می‌ترسد که همسایگان او را متهم به دیوانگی و بیماری کنند و مسخره‌اش کنند و اصرار می‌کند که به خانه برگردد و استراحت کند، اما پیرمرد نمی‌پذیرد و به دلیل جوانمردی‌اش می‌کوشد همه را خبردار و متقاعد کند که دزد در خانۀ متروک هست.

بالاخره با کمک مرد روی بالکن که حالا وارد میدانگاهی شده، می‌کوشد همگان را قانع کند که خطری بس بزرگ در کمین محله است، اما مردم آنان را متهم به مردم آزاری ـ همچون چوپان دروغگو ـ می‌کنند و سخنان‌شان را نمی‌پذیرند.

مردم با تهدید مرد روی بالکن را به خانه‌اش می‌فرستند و او روی بالکن می‌ماند و پیرمرد را تحریک می‌کند که مردم را با فریاد بیدار نگه دارد تا صبح شود و دزدها نتوانند شبیخون بزنند و در روز بتوانند آنها را دستگیر کنند.

اما مردم با راهنمایی دکتر پیرمرد را به بیماری‌های جنون و ناراحتی اعصاب متهم کرده و با وجود مقاومت شدید، به او یک مشت قرص خواب می‌خورانند و او در وسط میدانگاهی به خواب می‌رود و همه از بی خوابی شکایت می‌کنند و دکتر به همه حتی دختر پیرمرد، یک مشت قرص می‌دهد و خودش هم یک مشت می‌خورَد.

مرد روی بالکن در نهایت تلاش می‌کند، از آخرین حربه استفاده کند و از مردم می‌خواهد با قرص خواب خود را بیهوش و خواب نکنند و بیدار بمانند تا دزدان نتوانند دارایی‌شان را غارت کنند! 

اما مردم از لج او همان جا قرص‌ها را می‌خورند و به توصیۀ دکتر برای پرهیز از خوابیدن در کوچه، سریع پیرمرد را به خانه‌اش می‌برند و خود نیز راهی خانه‌های خود شده و به خوابی طولانی می‌روند.

وقتی چراغ‌های خانه‌ها یکی پس از دیگری خاموش می‌شود؛ دزدانِ حرامی آرام از خانۀ متروک بیرون می‌آیند و به جز خانۀ مرد روی بالکن که روشن و نورانی است، درِ تمام خانه‌های محله و شهر را باز کرده و دار و ندارشان را به یغما می‌برند.

به نظر من ساعدی در این اثر سمبلیک، نقش روشنفکران و برخورد مردم با آنها را به چالش کشیده است و می‌گوید که مردم فریب خورده و ساده، از بهوش و بگوش باشِ روشنفکران و دانایان و هوشیاران جامعه، نه تنها بیدار نمی‌شوند؛ بلکه به زور می‌کوشند بخوابند و دوستی دانایان را دشمنی محسوب کرده و کمر به آزار و اذیت و کشتن آنها می‌بندند.

و از طرفی به سادگی پذیرای دشمنی می‌شوند که روشنفکران خطر کمین او را پشت دروازه‌های خانه‌ها و شهرها، گوشزد کرده بوند و تنها دلیل نپذیرفتن این هشدار؛ نادانی و تجربیات خام و ناقص گذشتۀ آنان است و نداشتن قدرت تحلیل درست، آیندۀ کشور و مردم را به نابودی می‌کشاند.

و شاید گوشۀ چشمی به پیامبران و امامان داشته و یا در سطحی بسیار نازل‌تر، روشنفکران حزب توده را مد نظر داشته و از آنان دفاع نموده است.

به هر روی این نمایشنامه، خواندنی است و زبان شیرینی دارد و نثر آن نیز چون دیگر آثار ساعدی، روان و خوشخوان و سهل و ممتنع است و انسان از خواندنش خسته نمی‌شود.
      
12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.