یادداشت نوید نظری
17 ساعت پیش

برادران کارامازوف؛ سنجش خرد در آسمان ایمان در تاریخ ادبیات جهان کمتر نویسندهای را میتوان یافت که همچون فئودور داستایوفسکی همزمان قصهگو، فیلسوف، روانشناس و الهیدان باشد. او در ادبیات روسیه قرن نوزدهم جایگاهی یگانه دارد و از همین رو اغلب او را با غولهای ادبیات جهان همچون شکسپیر و سروانتس مقایسه میکنند. ماتسکهویچ در زندگینامهاش درباره او میگوید: «فئودور داستایوفسکی نویسندهای بزرگ بود، همتراز سروانتس، شکسپیر یا ولتر. او اندیشمندی مسیحی و مدافع اصول اخلاقی مسیحیت بود.» داستایوفسکی در زمانی مینوشت که سایه رئالیسم کلاسیک بر ادبیات سنگینی میکرد، اما او راه دیگری برگزید؛ در حالیکه نویسندگان رئالیست اروپایی واقعیت را در سطح جامعه و تاریخ میجستند، او به درون و روان انسان و اعماق ایمان و شک نقب زد. از همینجاست که جایگاه او متمایز میشود؛ پایهگذار رمان مدرن به معنای عمیق کلمه، جایی که پیرنگ داستان بر اساس «علیت درونی» شخصیتها و جدال عقل و ایمان شکل میگیرد. جلد نخست؛ زمینی حاصلخیز چشمانتظار باران خیال جلد نخست برادران کارامازوف کند و ایستا آغاز میشود. خود داستایوفسکی در مقدمه هشدار میدهد که شاید خواننده در همین ابتدا دلسرد شود. اما همین جلد اول زمین حاصلخیزی برای پرسشهای بنیادین میسازد. داستان حول خانوادهای عجیب، رازآمیز و الهامبرانگیز پرسه میزند؛ فئودور پاولویچ: پدر خانواده، مردی خودخواه و خوشگذران که نمادی از فساد و تاریکی وجود انسانی است. نویسنده پدر را چون آش شور و ناخوردنی که صفات و بایستههای انسانیت در آن یا ناپختهاند و سوخته یا ناچیزند و بیشاندوخته. دیمیتری: فرزند بزرگتر، پرشور و بیپروا، اسیر احساس و کشمکش درونی، گرفتار عشق و نزاعی سهمگین با پدر. این پسر را شاید بتوان آینه تجسم جسمانیت و یا حیوانیت مفرط یک انسان دانست. در لحظه تصمیم میگیرد و برای لحظه زندگی میکند؛ نه عقلانیتی دارد دوراندیش و نه ایمانی فرجاماندیش. ایوان: برادر میانی، عقلگرای شکاک، گرفتار فلسفه رنج و مسئله شر، در جستجوی حقیقت انسان از دریچه کاوش ذهن و اعتلای عقل پرسشگر. آلیوشا: کوچکترین برادر، ساده، مومن و مهربان؛ شاگرد پیر زوسیما و امید روشن در دل تاریکی داستان. آین آخرین میراث پدر! آیینه حیات روحانی است؛ مهربان، عاقبتاندیش و انسان دوست. اسمردیاکوف: فرزند نامشروع و مخفی، آینهای سیاه از پدر و نماینده تاریکترین لایههای وجودی خانواده. این فرزند بیمار، در عین باهوشی بدذات است؛ او مولودی ناخوشایند از عقلگرایی ایوان و حیوانیت ذاتی پدر است؛ فرزندی که بی موهبت ایمان، منفورترین نوع از بشر خواهد بود. «دزد چون با چراغ آید گزیدهتر برد کالا...» این پنج نفر، هر کدام نماد نوعی از بودن انسانیاند. در جلد اول، محور اصلی داستان بر دو خط موازی استوار است؛ رهبانیت آلیوشا در مسیر ایمان و شاگردی زوسیما، و نامزدی دیمیتری و کشمکش شدیدش با پدر بر سر زن و ارثیه و سرگردانی ایوان در کشاکش اینها همه. همین تضادهاست که زمین داستان را برای درخشش جلد دوم آماده میکند. آذرخشی بر جهان افکار نویسنده در رنگینکمان رمان داستایوفسکی نویسندهای بود که از تجربههای شخصی رنج، زندان و تبعید تغذیه میکرد. او همواره با این پرسش دست و پنجه نرم میکرد: «چگونه در جهانی پر از رنج میتوان به خدا ایمان داشت؟» او نه همچون فیلسوفان عصر روشنگری که عقل را کافی میدانستند، بلکه بر ایمان و آزادی انتخاب تأکید میکرد. او در برابر واقعگرایی اخلاقمدار تولستوی به رواشناسی عمیق انسانها و ریشههای الهیاتی آن میپردازد. او در برابر سوسیالیسم و نیهیلیسمی که اروپا را در آستانه قرن بیستم فرا گرفته بود، در سایه الهیات ارتدکسی وا ایستاده است. اگر نیچه از «مرگ خدا» سخن میگفت، داستایوفسکی ایمان را تنها راه رستگاری میدانست. در اینجا شباهتهایی میان او و کرکگور دیده میشود؛ همانطور که کرکگور از «پرش ایمانی» برای عبور از عقلانیت محدود سخن میگفت، داستایوفسکی نیز در آلیوشا، نماینده این ایمان را تصویر کرد. او در ادبیات روسیه نقشی منحصر داشت؛ نوآوری الهیاتی در برابر تجدد سکولار. رامشگری داس قلم در زمین داستان سبک داستایوفسکی با شکسپیر و هوگو تفاوت بنیادین دارد. شکسپیر شخصیتهایش را دراماتیک و شاعرانه میپروراند تا گنجینههای اخلاقی خود را همچون الماسی تراش خورده در دید بینندگان بیاراید، هوگو استعارههای پرشکوه میسازد و خواستههای درونی خودش را در تارک کاخ رمانتیکی که بنا نهاده است واگویه کرده به نمایش میگذارد. از این رو قهرمانان هوگو خود حرف نمیزنند بلکه زندگی میکنند و هوگو این زندگی را از دریچه عقل و احساس خود ترجمه میکند. اما داستایوفسکی به صداقت درونی و دیالوگهای عریان تکیه میکند. شخصیتهای او خودشان حرف میزنند، درونشان را برون میریزند و جهانشان را میسازند. نه اینکه داستایوفسکی استعاره و ایهام و قلمرقصانی نداند که میداند اما عقلانیت الهیاتباور چه جای این شانهگذاریها بر سر زلف عروسان سخن! همین روش سبب شد روانکاوانی چون فروید او را کاشف ناخودآگاه بدانند یا اینکه ویتگنشتاین هم بارها به شاگردانش گفته باشد که مطالعه داستایوفسکی برای فهم انسان ضروری است. شکوفایی باغستان در طرب هزاردستان جلد نخست برادران کارامازوف مقدمهای آرام و با حوصله برای معرفی شخصیتها و طرح پرسشهای بنیادین بود، جلد دوم اما صحنه انفجار و نمایش نهایی است که در آن، هم بُعد داستانی و هم بُعد فلسفی ـ الهیاتی اثر به اوج میرسد؛ قتل فئودور پاولویچ، دادگاه دیمیتری، و مرگ ایلیوشای کودک. این سه خط روایی نه تنها مسیر داستان را شکل میدهند بلکه باورهای بنیادین داستایوفسکی در برابر جهان مدرن را آشکار میسازند. در جلد دوم، رویدادها شتاب میگیرند. دیمیتری به اتهام قتل پدر دستگیر و محاکمه میشود. دادگاه صحنهای است که عقل مدرن و نظام حقوقی در برابر وجدان و حقیقت انسانی قرار میگیرد. با وجود اینکه خواننده دوست دارد دیمیتری را از اتهام قتل مبرا کرده و او را پاکدامن بداند، قاضی و وکلا با استدلالهای عقلانی او را محکوم میکنند. این لحظه، پیام اصلی داستایوفسکی را برملا میسازد؛ عقل به تنهایی برای داوری حقیقت کافی نیست. از سوی دیگر ایوان در این گاه، بیش از پیش دچار بحران میشود. هرچند او از دریچه عقل به جهان هستی مینگرد اما در نهایت از تنگراهه تفکر و شکاکیت به سیاهچاله جنون و بیماری فرو میافتد. گفتوگوهای او با شبح شیطان از درخشانترین بخشهای رمان است؛ جایی که شک و عقل به بنبست میرسند. آلیوشا اما همچنان امید و نور داستان است. او در کنار کودکان و در پیوند با مرگ ایلیوشا، ایمان ساده اما عمیقش را نشان میدهد. فریاد «زنده باد کارامازوف» کودکان، واکنش جهان نویسنده به کشاکش عقل ایمان است که از گلوی معصومیتی ناب و باورمند به نور، در آسمان تنوره میکشد. آری! ایمان اگر با معصومیت و پاکدامنی درپیوندد، خواهد توانست که بر ظلم و تباهی پیروز شود. جلد دوم؛ پاییز زرخیز و درخشش خوشههای ایمان در جلد دوم، روی سخن داستایوفسکی آشکارا با جهان است که عقل مدرن، اگرچه قدرتمند در تحلیل و استدلال، اما در برابر حقیقت وجودی و ساختویژه انسان و خدا ناتوان است. بند بند این کتاب عرصه تماشایی همآوردی ادیب شهیر ما با فلسفه روشنگری و راسیونالیسم غربی است. اگر نیچه با شعار «مرگ خدا» راه را برای پوچی و ظهور ابرمرد باز میکند، داستایوفسکی دقیقاً نقطه مقابل او ایستاده است. او ایمان را تنها پناه بشر در جهانی آکنده از رنج دانسته که پیوند جاودانه او را به قدرتی پایانناپذیر استوار میسازد. اینجا نقطه شباهت نویسنده با کرکگور است؛ پرش ایمانی برای گذر از عقلانیت محدود به ایمان بیچون و چرا. جلد دوم همچنین صحنه نمایش و هنرمندی ادبی داستایوفسکی است؛ تعلیقهای مهیج در داستان، گردآوری هوشمندانه شخصیتها در صحنههای پایانی، به اوج رسیدن واگویههای درونی انسان با روان خویش، پدیداری موجودات فرافهم بشر در سرنوشت او، توصیفات و صحنهآراییهای بینظیر و التهابآلود در عین حفظ آرامش روایت، پرورش متنی ادبیانه، روانکاوانه، فلسفی و اجتماعی در لحظات آخرین که تناقض رنجآور استدلالها در بستر گفتگوهای طولانی را رخ مینماید. تلاش او در تصویر کردن حقیقت عمیق ناتوانی عقل مدرن در یافتن حق که بر خلاف نویسندگان رئالیست اروپایی است، در خور تحسینی تاریخی و ماندگار است. چرا که توانسته خواننده را با این پدیده که واقعیتها در نه «عینیت جامعه» که در «درون و وجدان انسانی» همراه سازد. چشمانتظاران زمستان به راه نسیم امیدبخش بهاران برخلاف هوگو یا شکسپیر که قهرمانان را حامل ایدههای خود میسازند، داستایوفسکی شخصیتها را رها میکند تا خودشان با یکدیگر حرف بزنند و جهانشان را بسازند. همین است که صحنه دادگاه بیش از یک درام حقوقی، جدالی متافیزیکی میان عقل و ایمان است. این پیام در دیگر آثار او هم دیده میشود. جنایت و مکافات به همان مسئله عقل و اخلاق در قتل میپردازد. ابله نمایش ایمان ساده و مسیحوار در برابر دنیای فاسد و شیاطین هشدار به روسیه در برابر نیهیلیسم و انقلاب کور است. در برادران کارامازوف اما این آموزهها در بالاترین سطح جمع شدهاند؛ ایمان در برابر عقل، رنج به مثابه راهی برای تطهیر و آزادی انتخاب به عنوان مسئولیت اصلی بشر. داستایوفسکی معتقد بود ایمان میتواند معیار عقلانیت شود. او به وضوح میگفت که ایدهآلیسم او از رئالیسم اروپایی «واقعیتر» است، زیرا به جای توقف در سطح جامعه، به اعماق هستی انسان نفوذ میکند. او ایمان را هم انسانی و هم الهی میدانست؛ چیزی که میتواند معیار داوری عقل شود. دادگاه در جلد دوم نماد همین نزاع است: عقل مدرن حکم به محکومیت دیمیتری میدهد، در حالی که حقیقت جای دیگری است. داستایوفسکی نشان میدهد که عدالت حقیقی تنها با ایمان و وجدان ممکن است. صحنه دادگاه نقطه اوج داستان است. اینجا نه تنها درباره قتل پدر، بلکه درباره سرنوشت انسان مدرن داوری میشود. عقل مدرن با همه توانش نه تنها ناتوان از درک حقیقت بلکه در اثبات حقیقتی که مشاهده کرده و دریافته نیز، لنگان و نارساست. اینجا ایمان، وجدان و معنویت است که امکان روشنگری در نسبت با حقیقت را دارد. مرگ ایلیوشا، کودک معصوم، اما نقطه مقابل دادگاه است. اگر دادگاه نماد عقل مدرن است، مرگ ایلیوشا نماد ایمان و پاکی است. گویی ایمان ساده و کودکانه پاسخی است به جهان پیچیده و پوچ بزرگسالان. در پایان نویسنده شما را با فرصت نجات دیمیتری تنها نگذاشته و مهمان خانه محزون کودکی بینوا در بستر مرگ میکند. طرفه آنکه آن امکان نجات، نادوستداشتنی و این اجتماع بر بستر مرگ، نشاط آور است. آن یکی پیامد عقل است و این یکی دستاورد ایمان. که عقل در صورت توفیق هم، ره به نیستی دارد و ایمان در مسیر شکست نیز، روشنای رستگاری است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.