یادداشت مهسا
1404/1/27
یادداشتی بر ژاک قضاوقدری و اربابش: امتیازی که دادم، برای نسخهی بدون سانسور و حذفیات است، نه ترجمهی تکهتکهشدهی فارسی! ژاک قضاوقدری، قرار گرفتنِ دو کاراکترِ ژاک و اربابش در یک چرخهی دیالوگی را دنبال میکند. این اولینبار نیست که دُنی دیدهرو، نویسندهی فرانسوی قرن هجدهم، از شیوهی پرسشوپاسخ برای طرح کردن مسائل ذهنی خود استفاده میکند. برادرزادهی رامو، نسخهی درخشان دیگریست از این نویسنده. تنها چند ساعت از تمام کردن کتاب میگذرد. شاید درستش این باشد چند روزی به خودم زمان بدهم و دربارهی آن فکر کنم، بخوانم، و دوباره فکر کنم؛ اما لذت این یادداشتها در آنی بودنشان است. وقتی کتابی را میخوانم، دوست دارم همانموقع برایش چیزی بنویسم. اولین رَد کتاب، دستنیافتنیترین تجربهی خواندن است. میتوانم ماهها صبر کنم و به ژاک فکر کنم، میتوانم دوباره و سهباره آن را بخوانم و تحلیلی طولانی برایش بنویسم؛ اما بعد از خواندن آن تحلیل، میگویم: خب؟ آن حس کجاست؟ کدام حس؟ همان حسی که موقع بستن کتاب داشتی؛ آن حس تازه و لذتبخش. نمیدانم… گمانم بیش از چند ساعت دچارش نبودم. بله. همین گفتوگو، بخشی از اولین ردِ ژاک است. یادداشتها آمیزشی از احساسات و تجربههای شخصیِ خوانندهاند. آن نقطهای که بارها برمیگردد و نگاهاش میکند. میتواند از خواندنِ دوبارهی یادداشتاش حیرتزده شود، خشمگین شود و یا به گریه بیفتد. نمیدانم زمانی که دوباره به این یادداشت برگردم، همین افکار را دربارهی ژاک خواهم داشت یا نه، اما قطعاً همین حس را ندارم. بسیار پیش آمدهاست که در برخورد با نویسندگانِ بزرگ، فاصلهای بسیار عمیق را حس کنم. قهرمانانی که داستان خلق میکنند، خواننده را دگرگون و احساساتی میکنند، و جاودانهاند. دیدهرو، بسیار شبیه به تصور من از یک انسان است. دیدهرو، نویسنده است و متفکر فلسفی، و همزمان هیچکدام از اینها نیست. او یک نابغه است، و خودش هم این را میداند، اما نبوغش در ارتباط بسیار نزدیک او با انسانیت و حقیقت است. دیدهرو شیفتهی حقیقت است؛ شیفتهی جملهای واضح و شفاف. وقتی از او سؤالی میپرسی، سؤالت باید روشن و واضح باشد، و زمانی که به سؤال او جواب میدهی، باید رک و راست صحبت کنی. او نویسندهایست که اخلاق و درستکاری را زیر سؤال میبرد، از بازیهای مکارانهی مذهبیون منزجر است و دوست دارد ذهنِ خوانندهی سنتیِ قرن هجدهمیاش را با شرح روابط جنسی به سخره بگیرد. قرنها از زمانی که در آن زیست میکرد، جلوتر بود و این بهگمانم باید بسیار طاقتفرسا بودهباشد. ژاک قضاوقدری و اربابش، کتابی راستگو و صادق است. هیچ دروغی در آن پیدا نمیشود، چون نویسندهاش بهدنبال حقیقت میگردد. دیدهرو بهوضوح درگیر مسائلی بودهاست که عذابش میدادهاند و خود را در سه کاراکتر، آشکار میکند: ژاک، ارباب ژاک، و نویسنده. چه کسی میتواند بگوید دیدهرو به جبرگرایی باور داشتهاست، درست زمانی که بهعنوان نویسنده آن را نقض میکند؟ و چهکسی میتواند بگوید حق با کدامیک است وقتی همه بخشی از حقیقت را فاش میکنند؟ چندین نکته دربارهی این رمان حائز اهمیت است: ارجحیت داشتن ژاک بر ارباباش، ابتدا در عنوان کتاب و سپس در متن آن که در هیچ کنجی به نام این ارباب اشاره نشدهاست. اربابِ ژاک، بهتنهایی هویتی ندارد. او اربابِ ژاک است، و اگر ژاک نباشد، ارباب هم نخواهد بود. حال آنکه ژاک بهقدری از فردیت برخوردار است که میتوان بدون ارباب، کتاب را ادامه داد. اگر با ارباب تنها بمانیم، حوصلهمان سر میرود، اما تنها ماندن با ژاک سراسر هیجان و ماجراجوییست. نکتهی بعدی، حضور دو کاراکترِ فرعی -و شبیه به ژاک و اربابش- در طول داستان است: نویسنده و خواننده. صحبتهای نویسنده برای من خواندنیترین بخش کتاب بود. اگر ترجمهی فارسیِ آن، زبان نویسنده را قیچی نمیکرد، حتماً برای کسانی که مقادیر حذفشده را نخواندهاند، جالبتر میشد. نویسندهای داریم که ادعا میکند کتابش ضدرمان است و داستانگویی را نقد میکند، حال آنکه خودش کاری جز قصهگویی نمیکند، و همهی داستانهایش را هم به پایان میرساند. رابطهی او با خواننده، یک رابطهی صمیمانه نیست و بیش از آنکه بخواهد نظر او را جلب کند، هنرمندیست که به مخاطبش باج نمیدهد. موضوعی که شاید کمتر از ویژگیهای دیگر این کتاب اهمیت داشتهباشد، اما بیشترین توجه را از سوی منتقدین ادبی به طرف خود کشاندهاست، شباهت این کتاب به تریسترام شندی اثر لارنس استرن است. مواجه شدن با این سبک نوشتاری و روایت غیرخطی که بسیار به تریسترام شندی شبیه است، میتواند کمی موجب ناامیدی شود، اما رفتهرفته میبینیم که دیدهرو چگونه این سبک روایی را به ابزاری برای ارتباطی بیپرده با مخاطب، سخن گفتن از اندیشههایش و طرحِ پرسشهایی عمیقاً انسانی و فلسفی تبدیل کرده است. اشارهی مستقیم نویسنده به استفاده از داستانی فرعی در تریسترام شندی، دوستداشتنیست. اما تفاوتها، بیش از شباهتهاست. هر دو نویسنده در تلاشاند تا داستانی را تعریف کنند اما با داستانهایی فرعی مواجه میشوند که مدام از موضوع اصلی خارجشان میکنند. دیدهرو داستانهایش را به پایان میرساند، و داستانهای ناتمام را مانند نطفهای میکارد و پایان کتاب آنها را برداشت میکند، و در پایان قصهی اصلی بهنوعی پایان مییابد. استرن از شیوهی کاشت و برداشت استفاده نمیکند. او داستانهای فرعی را بیمحابا ناتمام میگذارد، و داستان اصلیاش را هم به پایان نمیرساند. این شاید یکی از بزرگترین تفاوتهای این دو کتاب باشد. اما مهمترین ویژگی آن که نتیجهاش سانسوری جانکاهانه و شرمآور در ترجمهی فارسی شدهاست، زبانِ رک و شفاف این کتاب است. کلماتی که دیدهرو در اثرش بهکار میبرد و توصیفات شهوانیِ روابط جنسی، دفاع او از خودش بابت بهکار بردن الفاظ رکیک، زبان تندی که بر مذهبیون میتازد و کشیشان را مورد عنایت خود قرار میدهد، دلایل کافی را برای ماندن این کتاب در یک خلأ زمانی جمعآوری میکنند. و زنان! این نیروهای محرک که داستان کتاب را جلو میبرند. با وجود آنکه کتاب از دو کاراکتر محوری مرد شکل گرفتهاست، اما این زناناند که افسار اسب مردان را در دست دارند. داستان اصلی (عشق و عاشقی ژاک) و تمام داستانهای فرعی، از نیروهای زنانه نشأت گرفتهاند. حضور زنان و شرح تجربهی زنان از روابط جنسی، خیانت، فریب و عشق، به دیدهرو فرصتی برای نقد نگاههای اخلاقگرایانه به زنان است و بهسمت برابر بودنِ نیازهای زن و مرد حرکت میکند. این زنان هستند که به ژاک و حتی اربابش داستانی برای روایت کردن میدهند. زنان، پویایی زندگیاند، و این نگاه را دیدهرو همزمان با بهتصویر کشیدن جامعهی نابرابری که اولین قربانیاش زنان هستند، دنبال میکند. سخن آخر، ژاک قضاوقدری را به فارسی، بدون مراجعه به متن اصلی (فرانسوی) و یا ترجمهی انگلیسی آن، نخوانید. عصارههای اخلاقی دیدهرو، در نوشتن از بیاخلاقی و صداقت او، در نوشتن از فریب بهدست میآید.
(0/1000)
mahtab
7 روز پیش
0