یادداشت محمدامین اکبری

سوگ مادر
        به نام او

اول
اول از همه بگویم که شاهرخ مسکوب یکی از محبوبترین نویسندگان و پژوهشگران معاصر در نزد من است و به نظرم در نثر فارسی صاحب سبک است و یکی از بهترین نثرها را در میان معاصران دارد، در عرصه پژوهش هم هرچند یک پژوهشگر به معنای عرفی و آکادمی آن نیست (و خود نیز هیچ‌وقت چنین ادعایی نداشته) ولی از ذوق و دقت ادبی سرشاری برخوردار است، از طرفی ترجمه‌های مسکوب به واسطه همان نثر پخته و پرداخته و همچنین دانش ادبی سرشار جزو بهترین‌هاست، خصوصاً ترجمه افسانه‌های تبای که بی‌هیچ تعارفی شاهکاری ادبی‌ست. در یک کلام شاهرخ مسکوب در هر زمینه‌ای که قلم زده است یک عاشق پاکباخته ادبیات است که این عشق و علاقه را به بهترین صورت به مخاطب خود منتقل می‌کند

دوم
به صورت اتفاقی سوگ مادر مسکوب را پس از خیر النساء قاسم هاشمی نژاد (به قول یوسفعلی میرشکاک: شاه قاسم) دو اثر خواندنی به قلم دو تن از نویسندگان مورد علاقه‌ام که اتفاقا موضوع مشترکی دارد: مادر
البته ژانر نوشتاری دو اثر بسیار متفاوت خیر النساء یک رمان با بن‌مایه‌های عرفانی و فرمی بدیع است که هاشمی‌نژاد در آن به سرگذشت زندگی مادربزرگش خیرالنساء هاشمی‌نژاد می‌پردازد و سوگِ مادر مجموعه روزنوشتهای شاهرخ مسکوب است که دوران مریضی و پس از مرگ مادر او را شامل می‌شود
ولی هر دو اثر از تعلق خاطر عمیق این دو نویسنده به مادرانشان حکایت دارد

سوم 
نمی‌خواهم این دو اثر را با هم مقایسه کنم چرا که کار بیهوده‌ای ‌ست ولی اصلا در مقام مقایسه نیستند. می‌خواهم حس خودم را در مورد این دو کتاب که بلافاصله از هم خوانده‌ام بگویم.
به نظرم نگاه هاشمی‌نژاد به مادر از شکوه خاصی برخوردار است و با تکنیکهای داستانی که به کار می‌بندد او را تا مقام اسطوره بالا می‌آورد ولی نگاه مسکوب به مادر چنین نیست. با تمام ارادتی که به او و علاقه‌ای که به نثرش دارم، اما چیزی از این کتاب مرا اذیت می‌کند البته نه تنها من بلکه خود مسکوب را هم اذیت می‌کند. خودش در جای جای کتاب از اینکه ایمانی چون مومنین ندارد شکایت می‌کند، ایمان به وجودی ازلی که غم و غصه فقدان عزیزش را برایش قابل تحمل‌تر کند. به همین خاطر است که مرگ خیرالنسا بسیار شکوهمند است و مرگ مادرِ مسکوب بسیار رقت‌انگیز و دردناک ترسیم شده است.

به قول  فروغ فرخزاد:

و هیچ کس نمی دانست 
که نام آن کبوتر غمگین کز قلب‌ها گریخته ایمان‌ست.


آخر
روح من تاریک است. مثل ژرفنایِ دوردستِ شب. و روح من از وجود من جدامانده است گویی در سرزمینی، در جهانی دیگر است، در ماورای من. تاریکم ولی در قفس غمی تاریک و تنگ نیستم. مثل شب، بی‌پایان و بی‌کرانه‌ام. در خودم نیستم در همه دنیای گرداگرد هستم و با همه چیز آمیخته‌ام، با خاک مادرم که امروز به دیدارش رفتم و حتی با مرگ او مرگ در خانه دل من نشسته است بی‌آنکه جانم را تسخیر کند. برعکس با همه اینها - چقدر آن بزرگ زیبا گفته است- 《می‌خواهم در ستاره‌های آسمان چنگ بزنم》، اما بی‌قدرت پرواز و با دستهای کوتاه. مردی زمین‌گیر که در خود نمی‌گنجد و از اشتیاق گریز و رهایی می‌سوزد.
مثل شب بر خاک افتاده‌ام ولی به ستاره‌هایم نمی‌رسم. فقط آسمانم را تاریک کرده‌ام. اما نمی‌دانم در روشنی چطور می‌توان ستاره‌ها را دید، تا چه رسد به این‌که به آن‌ها دست یافت.

پ.ن: البته برای اینکه قضاوت ناعادلانه‌ای در مورد شاهرخ مسکوب نکرده باشیم باید بگویم مسکوب زندگی بسیار سخت و طاقت‌فرسایی چه در پیش از انقلاب   چه پس از آن داشته است و این رنجوری که طبع او موکد شده ریشه در وقایع  زندگیش دارد.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.