یادداشت سعید بیگی

        زبان روایت و نثر کتاب خوب است.

مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این داستان کوتاه، ماجرای مادر پیری را به تصویر می‌کشد که چندین پسر و دختر دارد و نوه‌های بسیار، اما هیچ‌کدام از پسران و دامادها مایل به کمک به او و نگهداری از او نیستند.

او از خانۀ این پسر به خانۀ آن پسر یا دختر می رود، اما رو نمی‌بیند و همه آشکارا او را بیرون می‌کنند و او مجبور می‌شود، گدایی کند تا بتواند زنده بماند.

بعد یک شمایل از درویشی می‌خرد و روضه‌خوانی و شمایل‌گردانی می‌کند تا اینکه فرزندانش او را به گداخانه می‌برند.

او با راهنمایی یکی از نوه‌هایش که او را دوست دارد، از آنجا می‌گریزد و بیمار می‌شود و وقتی به منزل یکی از عروس‌هایش می‌رود؛ می‌بیند که فرزندانش بر سر تقسیم وسایل منزلش دعوا دارند و از اینکه او زنده بازگشته است، ناراحتند و می‌خواهند داخل بقچه‌اش را ببینند و بالاخره می‌بینند که خلعت و مقداری نان و یک شمایل در بقچه‌اش دارد.

این داستان در روزگاری نوشته شده که این کم‌لطفی‌ها و بی‌محبتی‌های فرزندان نسبت به پدران و مادران، چندان چشمگیر نشده بود و اگر بود، کم بود و نمی‌دانم اگر امروز «غلامحسین ساعدی» بود و این روزها را می‌دید، چه می‌گفت، چه می‌کرد و چه می‌نوشت!؟

این داستان کوتاه است؛ اما فوق‌العاده و به غایت تلخ و دردناک است.

* خداوندا! عاقبت همۀ ما را ختم به خیر بگردان. آمین رب‌العالمین!
      
282

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.