یادداشت امیررضا سعیدینجات
1402/9/6
بسم الله خودمانی بخواهم بگویم داستان خیلی سرراست است. اما نکته اینجاست که شما در مواجهه با داستایفسکی قرار دارید که حتی از بدیهی ترین اتفاقات و داستانها هم پیچیدگیهای خاص خودش را استخراج میکند. چرا که پا به درون افراد میگذارد، تحلیل یک اتفاق ساده، وقتی با درونیات افراد دخالت کننده در آن حادثه جمع میشود حاصلش نوشتههایی از جنس آن چیزی است که داستایفسکی روایت میکند و همین عامل پیچیدگی مضاعف است. جالب است که شما داستان شخصیتهایی را میخوانید که نام شان را نمیدانید، شخصیت مرد داستان که راوی کتاب است و از درونیات خود میگوید نامش تا پایان داستان مشخص نمیشود، شخصیت زن هم نامش مشخص نیست فقط در قسمتی از داستان او را نازنین خطاب میکنند، که بیشتر به صفت شباهت دارد تا نام یک فرد... همین جهل ما نسبت به نام شخصیتها سبب جهان شمول شدنش میشود، باعث میشود که رگ و ریشه شخصیتهای اصلی را در خودمان جستوجو کنیم و ببینیم که آیا با آنها کلام مشترکی داریم یا نه... در مقدمه داستایوفسکی بر کتاب، به بیماری به نام هیپوکندریا (خودبیمارانگاری) اشاره میشود، این بیماری همان چیزی است که ظاهراً شخصیت مرد داستان با آن درگیر است، کسی که از دوگانگی خلاصی ندارد، گاهی خوب است و گاهی بد، گاهی افعالش متعادل است و گاهی مضطرب، گاهی مغرور است و گاهی خود را به تواضع وادار میکند، اما در تمام طول داستان از غرورش نمیکاهد حتی لحظهای که به دست و پای نازنین میافتد هم میتوانی، رشتههای غرور را در کلامش مشاهده کنی، او با همین غرور به دنبال تسلط بر نازنین است، بر او ترحم میکند، چرا که موضع خود را بالاتر از او میبیند، از او گذشت میکند اما با غرور و... گویی تمام شخصیت اش را در غرور خود ساخته اش میبیند، غروری که زمانی در دوره سربازی لگدمال شده است. نکته خیرهکنندهای که داستایفسکی در داستان خود ارائه میدهد نوع تعامل میان یک زوج است، زوجی که ناگهان و با کوچکترین دلیلی به یکدیگر متصل میشوند و ازدواج میکنند اما در ادامه هرکدام چالشهایی در زندگی ایجاد میکنند، مردی که زندگی را در خیال خودش میسازد و با انگارههای ذهنی اش آن را سامان میدهد و اعتراف میکند که همسرش را در دانستن آن شریک کرده است... اما فقط دانستن آن... او هیچگونه اظهارنظری نسبت به این زندگی از همسرش نخواسته و از آنجا که این سبک زندگی را تام و تمام میداند اصلاً در مخیلهاش هم نمیگنجد که سبک زندگیش اشتباه باشد، پس به پیش میرود و از هرکاری در جهت رسیدن به آن فروگذار نیست، در طرف مقابل همسر اوست که رنجور است و درد دیده و نیاز به توجه دارد. اما نه تنها توجهی نمیبیند بلکه دائما به او تذکر داده میشود که من زندگی خوبی برای تو در سر دارم و به زودی آن را برایت محقق میکنم، زندگی ای که مورد خواست زن نیست. زن غرق در امروز است و خوشی هایی که میتواند امروز تجربه کند، اما مرد غرق در آینده خود ساخته خیالی است، هر دو مطلق گرا هستند و هیچکدام به این فکر نمیکند که هم میشود امروز را داشت و هم فردا را... این تقابل مطلق گرایی برای از هم پاشیدگی زندگی آنها کافی است... مرد از جایی به بعد وقتی این رنجوری زن را میفهمد بازهم بر مبنای غرور درونی خود سعی میکند به همسرش بفهماند که او را درک کرده است اما حقیقت آن است که چنین نیست، او فقط میخواهد خود را متواضع نشان دهد و بازهم با رویکردی حق به جانب به سراغ زن میرود، گرچه دست و پایش را میبوسد اما این بوسهها هم برای این است که بگوید: من با این همه بزرگی، اینگونه به سراغت آمدهام و این افعالم (بوسیدن دست و پا) باز شاهدی است بر بزرگی ام (بازهم غرور)... شاید اگر بخواهم دقیقتر صحبت کنم مرد، خودبیمارانگار نیست بلکه حقیقتا بیمار است چرا که در غرورش غرق شده و با این غرور خودساخته به دنبال بازیابی خود است ولو این غرور و اثراتش کسی را به خودکشی بکشاند. پ.ن: رگههایی از این جنس روایت داستایوفسکی را به نظرم در زندگی روزمره مان بسیار میتوانیم ببینیم، به خصوص در مواجهه با همسر...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.