یادداشت زینب بهرامی
1403/10/8
به نام او... اول) چند صفحهی آخر را گذاشتم تا در رابطه با کتاب مطلبی بنویسم، در مجموع خودم خیلی نمایشنامهخوان نبوده و نیستم، بیشتر در فضای رمان کتاب خوانده ام اما از بین نمایشنامههایی هم که خواندم به نظرم این یکی چیز دیگری بود. دوم) شخصیت ویلی و نوع رابطهاش با فرزندانش به خصوص بیف خیلی تأثربرانگیز بود، نگاه قهرمانی بچهها به پدرشان، و شکستن و فروریختن این قهرمان در نظرشان آنقدر غمانگیز بود که من را به یاد رابطهی خودم با پدرم انداخت، وقتی در اوج نوجوانی فهمیدم حالا پدرم آنقدرها که فکر میکنم اسطوره و عجیب و غریب نیست، هر چند حالا بعد از گذشت سیامین سال زندگیام شخصیت قهرمانی پدرم با فراز و فرودهایش دوباره در قلبم شکل گرفته و باز هم برایم قهرمان است حالا نه به اندازهی کودکی اما هست... دوست داشتم ویلی هم برای بیف دوباره به اوج برگردد. سوم) نگاه بیف نسبت به خودش دیوانهام کرده بود، اینکه حالا فهمیده بود هیچ نیست و در هیچ گرفتار است، نمیدانم شاید فلاسفه بیشتر درک کنند اما هیچ انگاریِ خود توسط بیف کم مانده بود به گریهام بیاندازد. گریه برای آنکه این هیچ عجیب گریبان بشر را گرفته است. چهارم) فکر میکنم جای خالی ماوراء الطبیعه، موجود فرازمینی، معبود، خدا، یا هر چیزی که بخواهیم اسمش را بگذاریم لابهلای کلمات عجیب خالی بود،فکر کنیم، درست آن نقطهی طلایی که بیف میفهمد هیچ است و هیچ؛ متصل شود به موجودی بی انتها و حتی ویلی شاید اگر او هم به آن نقطهی بی انتها وصل میشد و حتی همهی جهان اگر وصل میشد پس از آن همه هیچی و پوچی شاید جایی باشد که بتواند این بشر را به اوج برساند. شاید آن نقطهی کمال الانقطاع همین جایی باشد که ویلی و بیف رسیده بودند و حیف که در کمال الانقطاع به آن «الیک» که باید، وصل نشدند... * إِلهي هَب لي کمالَ الإِنقِطاعِ إِليک*
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.