یادداشت سعید بیگی
1403/12/18
داستان بسیار زیبا و جالب بود و البته نثر کتاب هم خوب بود و از مانایاد «محمد قاضی» انتظاری جز این نیست. وقتی فصلهای اول کتاب را پیش میرفتم؛ به یاد ماجرای «هایدی» افتادم که از کوهستان و نزد پدربزرگش به شهری در آلمان، نزد یکی از بستگانش رفت و بعد از پشتسرگذاشتن ماجراهایی جالب و شنیدنی، به کوهستان بازگشت. داستان پواینا کمی به داستان «هایدی» شباهت دارد و از اینجا آغاز میشود که موهای «پولینا» به دلیل بیماری تراشیده شدهاند و برای بهبود حالش با دختر عمویش «سوزان» که دلسوز اما غُرغرو است، به کوهپایه که محل زندگی پدربزرگ و مادربزرگ او است، میرود و همانجا میماند. بعد متوجه میشود که آدمها و خانوادههای زیادی بر روی زمینهای پدربزرگش اجارهداری میکنند و به سختی روزگار میگذرانند و ... . صفا و صمیمیت و سادگی و پاکی مردم ساکن کوهپایهها و کوهستانها، نشاطی فراوان به انسان میدهد و از رفتار بیشیله پیلۀ آنها لذت میبرد. معمولا سادهترین، پاکترین و بیریاترین آدمها را در جایی میتوان یافت که از مراکز قدرت، ثروت و سیاست دور باشند و به طبیعت، کوه، جنگل، دشت و صحرا نزدیک! رفتارهای این قبیل آدمها، حتی اگر باعث ناراحتی آدم شود؛ چون از روی قصد و عمد نیست، به سادگی قابل گذشت است و از یاد انسان میرود. «پولینا» در این جمع، میکوشد از پدربزرگ و مادربزرگش که ارباب آن منطقه هستند، امتیازاتی را برای کوچکترها و بزرگترهای فقیر و زحمتکش اطرافش بگیرد و موفق هم میشود. در مجموع داستان جالبی بود و نشانگر این مطلب که؛ «از محبت خارها گل میشود!»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.