یادداشت ملیکا خوشنژاد
1403/10/14
«هویت سفری طولانی و فردی است. هر مسافر چمدانی با خود دارد. چمدانی که نمیبینیاش. ناپیداست ولی هست. این چمدان طی زندگیات از دیدارها، اشیاء، خاطرات و تجربیات خوب و بد پر خواهد شد. برای اینکه زیاده از حد سنگین نشود و بتوانی به راه خودت ادامه بدهی، باید بعضی چیزهای بیمصرف را دور بریزی و مهمترینها را نگه داری. باید از بین آنها سوا کنی، چون شانههای مسافر زیر بار واژهها، دیدارها، ناملایمات، عشق و نفرت، پیروزیها و شکستها هم میشوند. پسرم، هویت سیاحتی طولانی است. باید تا حد امکان سبک و صادقانهتر به این سفر بروی. بدان که ما ما نیستیم، ما میشویم.» باید اعتراف کنم اولین کتابی بود که از ادبیات عراق میخواندم. راستش از اینکه با ادبیات خاورمیانه آنقدر نامأنوسم احساس شرم میکنم، ولی خب دستکم خوشحالم که این کتاب همچون تلنگری به من یادآوری کرد که باید حواسم باشد مرزهای ادبیاتیام را وسیعتر کنم و حواسم به آثار سرزمینهایی که روزگاری مهد تمدن بودند بیشتر باشد. از حالا به بعد حواسم هست که در سیرهای مطالعاتیام حتماً چنین آثاری را نیز بیشتر بگنجانم. اما این کتاب نازنین. من از عراق فقط داستانهایی دربارۀ جنگ میدانستم. بااینکه بهواسطۀ دنیا آمدن در خانوادهای مذهبی، هر سال اقوام نزدیکم عازم کربلا و نجفاند، همیشه میدانستم همانطور که ایران آن ایرانی نیست که رسانههای غربی بهتصویر میکشند، سرزمینهای همسایه هم لزوماً شبیه تصاویری نیستند که از طریق اخبار دست چندم به گوش ما میرسند، اما خب هیچ شناختی هم از آن نداشتم. خواندن این کتاب در این راستا از چندین جهت برای من روشنگر بود؛ شنیدن داستان آدمهایی که در نسلهای مختلف در بغداد و فلوجه زیستهاند، آشنایی با میدان تحریر، خیابان الرشید با قهوهخانههای معروفش که پاتوق روشنفکران و محافل سیاسی و بهنوعی قلب بغداد بوده است، مواجهه با تأثیر شگرف رودهای دجله و فرات که پیش از این فقط دو اسمی بودند که کتابهای بیسروته جغرافیای مدرسه را به یادم میآوردند و حالا برایم تبدیل شدند به رودهایی به واقعی بودن رودی همچون زایندهرود، همه و همه باعث شدند عراق و مردمانش برایم زندهتر از پیش شوند. وقتی جستاری، داستانی، یادداشتی از نویسندگان خاورمیانهای میخوانم حس تلخ و شیرینی دارم؛ تلخ از بلاهایی که انگار قرنهاست این سرزمینهای کهن و عزیز را از نفس انداخته و شیرین از جهت همدلی برخاسته از تجربههای زیستۀ مشترک، برخاسته از این حس که ما تنها نیستیم و مردمانی در همین نزدیکی نیز تجربههایی کمابیش مشابه را از سر میگذرانند و همچنین فرهنگ و سنتها و حتی زبان تا حدودی مشابه. اما به جز ابعاد جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی، این داستان از جنبههای دیگر نیز برای من ارزشمند و بهیادماندنی شد. داستان دربارۀ رامی، مردی عراقی است که در ۲۹ سالگی به فرانسه میرود و حالا که در پیری به سرطان پیشرفتۀ ریه و فراموشی تؤامان دچار شده است، پسرش که نویسندۀ کتاب هم هست سعی دارد از رازهای نهفتۀ زندگی پدرش سردرآورد. نتیجه روایتی چند لایه است که در میان شخصیتها در زمانها و مکانهای مختلف بهنرمی سُر میخورد و بدون درازگویی با قلمی انسانی و همدلانه ما را در مواجهه با این زندگیها قرار میدهد. ما خاورمیانهایها با مسئلۀ مهاجرت در تمامی اشکالش بیواسطه یا باواسطه در ارتباطی دائمی هستیم و این روزها زیادند ایرانیهایی که والدینشان در جوانی مهاجرت کردهاند و آنها به دور از سرزمین و زبان مادری به دنیا آمده و رشد کردهاند و بااینحال گویی همیشه دنبال نوعی حلقۀ گمشدهاند تا آنها را به ریشههایشان برگرداند و فرات، پسر رامی، نیز از این قضیه مستثنی نیست. فرات که نامش از روی همان رود معروف گذاشته شده میخواهد پدرش را قبل از آنکه برای همیشه ترکش کند بشناسد و در این میان سرنخهایی را برای بازشناساندن خودش، هویتش و ریشههایش نیز پیدا کند. کتاب بسیار خواندنی، قابلتأمل و انسانی است. تمام مدتی که میخواندمش به پدر خودم میاندیشیدم و به فداکاریهای عظیمی که در زندگی کرد تا من و خواهرم زندگی آسودهتری داشته باشیم. کاش من هم بتوانم مثل فرات العانی روزی روایت پدرم را کامل بشنوم و چهبسا بازگویش کنم.
(0/1000)
ملیکا خوشنژاد
1403/10/14
0