یادداشت محمد خزائی

        همدم روزهای آغازین دکتری بود، توی مترو، بی‌آرتی و بین کلاس‌ها. داستانی درباره یک مسئله مهم: «توسعه»
اگر شما هم به مناطق مختلف ایران سفر کرده باشید حتما برایتان ملموس بوده که برخی شهرها بسیار توسعه یافته‌تر از برخی دیگرند. برخی خیابان‌های مرتبی دارند، حمل و نقل عمومی منظمی و بازاری پررونق. خانه‌ها بسیار شیک است و مردم بسیار تعامل‌پذیرترند و فعالیت‌های گروهی متعددی دارند. کتابخانه‌های پررونقی در آن شهرها هست و کتابفروشی‌هایی اما برخی شهرها نقطه مقابل این توصیفات هستند؛ شهر بسیار گرفته و در هم است، تعداد کافه‌ها و سفره‌خانه‌ها زیاد است و نزاع‌ها شهری مکرر اتفاق می‌افتند. هیچ کتابفروشی در سطح شهر نیست و مردم به چیزهای دیگری جز دانش و کارهای اجتماعی مشغولند و تعامل با آن‌ها بسیار دشوار است.
من در شهری چنین بزرگ شدم ولی بعد همیشه برایم تفاوت شهرها سوال بود و اینکه چطور میشود شهرهای عقب‌مانده را توسعه داد. این داستان در واقع تلاشی برای پاسخ به همین سوال است و روایت تلاشی بیهوده و سرشار از عسرت برای توسعه جامعه‌ای عقب‌افتاده. البته شاید بتوان آن را توجیه استعمار نیز دانست اما من سعی میکنم خوشبین باشم و برای طرح سوالش دوست داشته باشم. شما هم اگر چنین سوالی دارید یا این سوال برایتان جذاب است فکر میکنم از خواندن این کتاب لذت ببرید.
      
1

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.