یادداشت امیررضا باقری

        مرشد و مارگاریتا از تکنیک روایت‌ موازی بهره بسیاری میبرد اما در نگاه کلی دارای دو خط زمانی متمایز با یک فاصله ۲۰۰۰ ساله است. یکی داستان حاکم رومی یهودا، پونتیوس پیلاتوس، و مواجهه او با مسیح است و دیگری داستان جادوگر/شیطان، موسیو ولند، و خدمت‌گزارانش است که در موسکو دنبال میشود. نکته جالب توجه درباره این دو خط زمانی، نوع روایت بسیار متفاوت آنهاست. از داستان مسیح و پیلاتوس که در اورشلیم جریان دارد توقع میرود مستقیما با الهیات در پیوند باشد. حتی مدخلی که از آن داستان پیلاتوس آغاز میشود (گفت‌و‌گوی ولند و دو نویسنده خداناباور روس درباره وجود مسیح) این حس را القا میکند که داستان دارای المانهای الهیاتی/اسطوره‌ای مثل معجزه و خوانشی انجیلی از آخرین روزهای مسیح باشد. اما بطور دلپذیر و غافلگیرکننده‌ای شخصیت ها و داستان «انسانی» طرح ریزی میشوند. شخصیت ها سیاه و سفید مطلق نیستند و پروتاگونیست داستان هم مسیح نیست بلکه آمر به تصلیب او، پیلاتوس است. همین امر باعث جذابیت بسیار و کشش داستانی ستودنی در روایتی میشود که مخاطب از سرانجامش آگاه است. در تضادی خودخواسته با خط داستانی پیلاتوس، داستانی که در موسکو در جریان است سرشار از فانتزی است، تا جایی که شاید بتوان به بولگاکف خرده گرفت که به درستی سیستم جادو(magic system) داستانش را طراحی نکرده است. ولند و دار و دسته‌اش تقریبا محدودیتی در قدرتهای جادویی‌شان ندارند و با اینکه داستان در روسیه نسبتا معاصر در جریان است ولی همه جور اتفاق ماوراءالطبیعه در آن می‌افتد: انسان‌ها خوک میشوند، ساحره‌ها بر فراز شهر پرواز میکنند، شیطان مراسم رقص برگزار میکند و...
 بنظرم این تضاد باعث شده که گویی با استفاده معکوس از سیسم‌های روایی هر دو خط داستانی با حداکثر جذابیت و توازن دنبال شوند. به نظر من پیوند دو داستان که در ربع پایانی کتاب صورت گرفت باعث شد این دوگانگی از بین برود و داستان نامتوازن به سمت خط داستانی ولند سرنگون شود و پایان‌بندی ضعیفی داشته باشد.
      

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.