امیررضا باقری

امیررضا باقری

@amirezart

11 دنبال شده

16 دنبال کننده

                طراح گرافیک
              
amirezart
zartandesign

یادداشت‌ها

        ایده‌ی کتاب «درباره معنی زندگی» در نگاه اول جذاب به نظر می‌رسد؛ جستجوی معنا در دنیای مدرن. دورانت در این کتاب، پرسش‌هایی اساسی را مطرح می‌کند: معنای زندگی چیست؟ هدف از وجود ما در این جهان چیست؟ چگونه می‌توانیم در دنیایی که به نظر می‌رسد از معنویت تهی شده، معنا پیدا کنیم؟ او سپس به سراغ پاسخ‌های شخصیت‌های برجسته‌ی زمان خود می‌رود تا از دیدگاه آنان برای یافتن پاسخ این پرسش‌ها بهره ببرد. اما متاسفانه، باید گفت که نتیجه‌ی این جستجو، آن‌چنان که انتظار می‌رود، عمیق و روشنگرانه نیست.

دورانت در ابتدای کتاب، با لحنی دلسوزانه، از خلأ معنویت و سیطره‌ی سکولاریسم در قرن بیستم می‌گوید و اینکه چطور زندگی بشر، بی‌معنا و پوچ شده. خب، با این مقدمه، انتظار داریم که با تحلیل‌هایی عمیق و پاسخ‌هایی قانع‌کننده مواجه شویم. اما در عوض، با جملاتی از جنس «زندگی یعنی همان چای دلچسبی که کنار مادر پیرت می‌نوشی» روبرو می‌شویم! به نظر می‌رسد که دورانت، در تلاش برای یافتن معنای زندگی، به کلیشه‌های دم‌دستی پناه برده است.

مشکل دیگر کتاب برای مخاطب معاصر، تمرکز بیش از حد آن بر شخصیت‌های «برجسته» زمان دورانت است. این سلبریتی‌های قرن ۲۰می شاید برای مخاطبان آن زمان جذاب بوده‌اند، اما برای ما در قرن بیست و یکم، بیشتر شبیه به ارجاعاتی تاریخی هستند که لزوماً ارتباط مستقیمی با دغدغه‌های ما ندارند. جالب اینجاست که بعضا همین اسامی و حتی نظرهای (گاهی عجیب و غریب)  آن‌ها، از خودِ تحلیل‌های گاه و بیگاه دورانت درسرتاسر کتاب جذاب‌تر است. به نظر می‌رسد که دورانت بیشتر به دنبال جمع‌آوری نام‌های مشهور بوده تا ارائهٔ تحلیلی منسجم و عمیق.

در نهایت، باید گفت که «درباره معنی زندگی» بیشتر شبیه به یک گردآوری سطحی از نظرات مختلف است تا یک کاوش جدی در باب معنا. اگر به دنبال کتابی جدی در مورد معنای زندگی هستید، شاید بهتر باشد به سراغ گزینه‌های دیگری بروید. این کتاب، شاید برای یک مطالعهٔ گذرا و آشنایی با دیدگاه‌های برخی از شخصیت‌های قرن بیستم مناسب باشد، اما انتظار پاسخ‌های عمیق و فلسفی از آن نداشته باشید
      

1

        این کتاب از لحاظ منابع بصری کتاب نسبتا خوبی است هرچند که کیفیت تصاویر در برخی موارد قابل قبول نیست. از لحاظ منابع نوشتاری آکادمیک و همچنین طبقه بندی و نظم و بعضا صحت اطلاعات کتاب خوبی نیست. وقتی به جنبه های فرمی میپردازد به علت ترجمه گنگ و ضعیف مترجم و عدم استفاده از علائم راهنمای گرافیکی برای کمک به درک بهتر خواننده، بسیاری از اوقات گیج کننده عمل میکند.
نویسنده کتاب  که مراکشی(مغربی) است، بی‌طرفی آکادمیک را در نوشتار خود رعایت نکرده است و بخش قابل توجهی از کتاب را به منابع خطی شمال آفریقا اختصاص داده و منابع بسیارمهم‌تری از خاورمیانه را نادیده گرفته است.
مدیوم‌های مهمی از خوشنویسی مانند سکه‌ها، ظروف، منسوجات، اسلحه و... به طور کلی نادیده گرفته شده است.
در بخش پایانی هم که به خوشنویسی در عصر معاصر میپردازد، خوشنویسان معاصر و هچنین طراحان تایپ و تاپیوگرافی را به کلی نادیده میگیرد و به معرفی چند نقاش خط بسنده میکند.
در کل به عنوان یک مخاطب طراح گرافیک اصلا راضی نبودم.
      

16

        «ریگ روان» به صورت کلی کتاب دشوار‌تری از «جز از کل» است. نثر سخت‌تری دارد و خواندن‌اش حوصله بیشتری می‌طلبد. به نظرم این مشقت نسبی فرم که با آن مواجهیم هم‌راستا با سفر قهرمان داستان، آلدو بنجامین است و از این جهت درجای درستی قرار دارد.
دیدن الگوهای مشترک و متقارن بین این دو کتاب که به گفته خود تولتز قرینه (ترس از مرگ در اولی و ترس از زندگی در دومی) هستند، جالب است، مثلا آن نوع پرداخت انتقادی از ورزش در کتاب قبلی، اینجا جایش را به پرداختی انتقادی از هنر داده است. الگوی مشترک دیگر نقش محوری کتاب‌های درون داستان است: همان‌طور که در داستان قبلی «کتاب راهنمای تبهکاری» نقش اساسی ایفا میکرد در اینجا کتاب «هنرمند درون، هنرمند برون» و «جنازه وسواسی» نقش اساسی ایفا میکنند و به قدری ظریف پرداخت شده و شخصیت‌ها به آن ارجاع میدهند که باورش سخت است که این کتابها در دنیای واقعی وجود ندارند! 
در «جز از کل» مسئله اصلی ترس از مرگ است و از قضا مرگ های زیادی در داستان رخ میدهد اما در «ریگ روان» مسئله اصلی ترس از زندگی است و بیشتر با نمردن طرف هستیم‌.
در نهایت باید گفت که حلقه مخاطبان این کتاب قطعا کوچکتر از «جز از کل» است ولی خواندن آن را به کسانی که قلم تولتز را دوست دارند توصیه میکنم.
      

15

        بعضی از آثار هستند که وقتی با آنها مواجه میشوم یا تجربه شان میکنم متوجه میشوم که به قدر کافی برای درک آن اثر پخته نیستم. یعنی میتوانم بفهمم چه قدر معرکه اند ولی در عین حال میفهمم بخش زیادی از لذت تجربه آنها برای من قابل دسترس نیست. 
 برادران کارامازوف به طرز قابل توجهی طولانی و سرشاز از جزئیاتی بود که شاید در نگاه اول غیرضروری و قابل پرش به نظر میرسید، خیلی اوقات هم وسوسه میشدم این کار را بکنم چون حس میکردم چیزی از داستان اصلی از دست نمیدهم، ولی بعد از تمام کردن کتاب تک تک فصلهایش برایم ضروری و منطقی می نمود. این موضوع به طور تلخی به من یادآوری کرد که چقدر سرعت بالای زندگی امروز من را را آدم بی حوصله ای کرده 
من اصلا طرفدار تجربه دوباره یک اثر نیستم ولی قطعا برادران کارامازوف را دوباره خواهم خواهند 

پ.ن: دربخشهای پایانی ثلث اول کتاب، در دیدار تصادفی ایوان و آلیوشا در کافه، ایوان شعری را برای آلیوشا میخواند به نام "بازجوی بزرگ" به نظرم این شعر که بخش خیلی کوچکی از این کتاب است خود به تنهایی یکی از برجسته ترین آثار ادبی است که درباره دین و مسیح نوشته شده
      

7

        مرشد و مارگاریتا از تکنیک روایت‌ موازی بهره بسیاری میبرد اما در نگاه کلی دارای دو خط زمانی متمایز با یک فاصله ۲۰۰۰ ساله است. یکی داستان حاکم رومی یهودا، پونتیوس پیلاتوس، و مواجهه او با مسیح است و دیگری داستان جادوگر/شیطان، موسیو ولند، و خدمت‌گزارانش است که در موسکو دنبال میشود. نکته جالب توجه درباره این دو خط زمانی، نوع روایت بسیار متفاوت آنهاست. از داستان مسیح و پیلاتوس که در اورشلیم جریان دارد توقع میرود مستقیما با الهیات در پیوند باشد. حتی مدخلی که از آن داستان پیلاتوس آغاز میشود (گفت‌و‌گوی ولند و دو نویسنده خداناباور روس درباره وجود مسیح) این حس را القا میکند که داستان دارای المانهای الهیاتی/اسطوره‌ای مثل معجزه و خوانشی انجیلی از آخرین روزهای مسیح باشد. اما بطور دلپذیر و غافلگیرکننده‌ای شخصیت ها و داستان «انسانی» طرح ریزی میشوند. شخصیت ها سیاه و سفید مطلق نیستند و پروتاگونیست داستان هم مسیح نیست بلکه آمر به تصلیب او، پیلاتوس است. همین امر باعث جذابیت بسیار و کشش داستانی ستودنی در روایتی میشود که مخاطب از سرانجامش آگاه است. در تضادی خودخواسته با خط داستانی پیلاتوس، داستانی که در موسکو در جریان است سرشار از فانتزی است، تا جایی که شاید بتوان به بولگاکف خرده گرفت که به درستی سیستم جادو(magic system) داستانش را طراحی نکرده است. ولند و دار و دسته‌اش تقریبا محدودیتی در قدرتهای جادویی‌شان ندارند و با اینکه داستان در روسیه نسبتا معاصر در جریان است ولی همه جور اتفاق ماوراءالطبیعه در آن می‌افتد: انسان‌ها خوک میشوند، ساحره‌ها بر فراز شهر پرواز میکنند، شیطان مراسم رقص برگزار میکند و...
 بنظرم این تضاد باعث شده که گویی با استفاده معکوس از سیسم‌های روایی هر دو خط داستانی با حداکثر جذابیت و توازن دنبال شوند. به نظر من پیوند دو داستان که در ربع پایانی کتاب صورت گرفت باعث شد این دوگانگی از بین برود و داستان نامتوازن به سمت خط داستانی ولند سرنگون شود و پایان‌بندی ضعیفی داشته باشد.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.