بریدههای کتاب maryam maryam 1402/6/11 - 12:41 فضیلت های ناچیز ناتالیا گینزبورگ 3.9 22 صفحۀ 53 یادم میآید یک شب تا پانسیونی که آن وقتها سکونت داشتم، همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس میکردم، سرشار از تجربه و اشتباهها. و او به نظرم پسر بچه ای میآمد هزار قرن دور از من. آنچه را که آن شب با هم گفتیم، میتوانم به یاد بیاورم. این فکر که یک روز زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور بود. بعد همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره همدیگر را ملاقات کردیم دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت. وقتی آن قدم زدن قدیم مان را در آن خیابان به یادش میآورم، میگوید یادش است. اما میدانم که دروغ میگوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی میپرسم آیا آن دونفر ما بودیم؟ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت میکردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحبِ دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان، بسیار مؤدب، بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آمادۂ قضاوتی خوب برای دیگری. و هر یک بسیار آمادۂ جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشۂ خيابان. 0 0 maryam 1402/6/10 - 23:29 جایی دیگر گلی ترقی 3.6 13 صفحۀ 50 اَناربانو می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سربه راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جایِ دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.» اوّل و آخر دنیا! می گویم: «اَناربانو، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.» 0 1
بریدههای کتاب maryam maryam 1402/6/11 - 12:41 فضیلت های ناچیز ناتالیا گینزبورگ 3.9 22 صفحۀ 53 یادم میآید یک شب تا پانسیونی که آن وقتها سکونت داشتم، همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس میکردم، سرشار از تجربه و اشتباهها. و او به نظرم پسر بچه ای میآمد هزار قرن دور از من. آنچه را که آن شب با هم گفتیم، میتوانم به یاد بیاورم. این فکر که یک روز زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور بود. بعد همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره همدیگر را ملاقات کردیم دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت. وقتی آن قدم زدن قدیم مان را در آن خیابان به یادش میآورم، میگوید یادش است. اما میدانم که دروغ میگوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی میپرسم آیا آن دونفر ما بودیم؟ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت میکردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحبِ دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان، بسیار مؤدب، بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آمادۂ قضاوتی خوب برای دیگری. و هر یک بسیار آمادۂ جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشۂ خيابان. 0 0 maryam 1402/6/10 - 23:29 جایی دیگر گلی ترقی 3.6 13 صفحۀ 50 اَناربانو می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سربه راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جایِ دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.» اوّل و آخر دنیا! می گویم: «اَناربانو، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.» 0 1